دفترچه شخصی سید محمد امین هاشمی

یک دفترچه مجازی برای یادداشت روزمرگی ها ، خاطرات ، تفکرات ، نظرات شخصی و ...

۹۸ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

241

کلاس عیدم که کنسل شد

برای بعد عید هم برنامه های خیلی خوبی دارم

الان هم فقط آموزش و آموزش و آموزش


کلی ویدیو ضبط کنم به امید خدا

خداروشکر به خاطر روند کارها

این سربازی هم این وسط یه مرضی شده که دیگه هیچ غلطی هم نمیتونم براش بکنم

فرار میتونم بکنم البته


حیفم میاد

12 ماهش رفته


  • ۰ نظر
    • امین
    • سه شنبه ۱۵ اسفند ۹۶

    242

    چقدر این ارامشه رو دوست دارم

    کار بدون فشار خاص

    بدون اون یه پروژه مزخرف بدون سود مسخره که الکی رو اعصابمه

    بدبختی کنسل کردن و برگردوندن پولش هم با اعصاب خوردی خواهد بود

    همون ببرمش جلو فعلا ببینم چی میشه


    ولی در کل خوبه 

    خداروشکر

  • ۳ نظر
    • امین
    • دوشنبه ۱۴ اسفند ۹۶

    244

    1. جواب پیام داخل ایوند (انجام شد)

    2. ساخت رویداد عید (انجام شد) : باید روز اول رو بذارم برای محتاو و روز دوم رو برای سئو داخلی یا برعکس خلاصه که باید جداشون کنم

    3. تحقیقات کلکات کلیدی مربوط به دات گستر (انجام شد)
    این کارا رو کردم
    برای فردا هم یه مقدار اماده شدم که جلسه داریم
    برای پس فردا هم که احتمالا برم پیش بچه های تیم که یه کم راهشون بندازم
    سه شنبه و چهارشنبه و پنجشنبه هم که به امید خدا اصل کارمو بذارم روی آموزش
  • ۰ نظر
    • امین
    • شنبه ۱۲ اسفند ۹۶

    245

    یه منه آرمانی دارم
    خیلی دلم میخواد بهش برسم
    به هر بخشیش که میرسم میبینم اونی که باید باشه نیست

    یه جمله خوندم توی اینستا
    نوشته بود " هیچ خط پایانی وجود نداره ، از مسیر لذت ببرید"
    یه همچین چیزی بود
    باید اینو یادم بمونه
  • ۷ نظر
    • امین
    • جمعه ۱۱ اسفند ۹۶

    246

    دیدید 250 هم رد شد؟

    از 250 تا 200 رو شما اندازه بگیر

    بعد از پایان مقدار گیری ، مقداری که گرفتی رو 4 برابر کن

    سربازی من تمومه


    میگی زیاده؟ ...

    میگی کمه؟ برو دکتر جکاپ چامع مغز بده

  • ۰ نظر
    • امین
    • پنجشنبه ۱۰ اسفند ۹۶

    247

    سرعتمان بسی ناجوانمردانه کند است...

    عیدم نزدیکه

    بوش میاد

    یه فوق لیسانس کامپیوتر هم محتمل هست بهمون بپیونده

    شایان تپل هم که روزای آخرشه

    سرهنگ بهش میگه میری بیرون میبینی اونجا هم خبری نیست اینقدر عجله میکردی


    سرهنگ اخرای کارشه و داره بازنشسته میشه

    هرچی به اخر نزدیک تر میشه ادم بهتری میشه



  • ۰ نظر
    • امین
    • چهارشنبه ۹ اسفند ۹۶

    248

    حمید با لیسانس عمران قرار شده بیاد جای من

    بهش میگم بشین تایپ کن

    میگه بلد نیستم سید جان

    میگم داداش کار خاصی با ورد نمیخواد بکنی همین تایپ کن فقط

    میگه سید به خدا بلد نیستم!


    فک کردم مسخره میکنه

    دیدم نه


    نشستم دارم بهش یاد میدم

    میگم تو چجوری لیسانس عمران گرفتی پس؟ یه تحقیق ندادی؟

    میگه نه من پول میدادم بقیه برام مینوشتن :-D

    اصلا حال کردم با این حرکتش

    همین این ادم به درد این سروانه میخوره که یه ذره قدر بدونه



  • ۱ نظر
    • امین
    • سه شنبه ۸ اسفند ۹۶

    249

    این کلاس هم تموم شد

    هر دفعه فکر میکنم که الاناز بچه های کلاس نظرسنجی کنم میگن بد بوده و ایراد زیاد داشته

    یا مثلا اگر نمیگن بد بود لابد رو دربایستی میکنن

    ولی این بار دیدم نه

    ظاهرا جدی جدی خیلی راضین

    چون داشتن مقایسه با دوره های دیگران هم میکردن که رفتن و میگفتن چقدر مزیت داشته 

    خداروشکر

    خیلی خوشحالم از این بابت

    من ناراضی باشن افراد نونش از گلوم پایین نمیره انگار


    خداروشکر

  • ۰ نظر
    • امین
    • دوشنبه ۷ اسفند ۹۶

    250

    بابام میگه فکر میکنی امثال عمو که رفتن شهید شدن برای این انقلاب خریت کردن؟
    میگم نه با این ادبیات ، ولی خوب اشتباه بوده کارشون ، بخش جبهه رو نمیگما ، بخش انقلاب رو

    میگه اخه تو قبلا رو ندیدی
    یارو تو خیابون مست میکرد دست زن یکی رو میگرفت میبرد نمیتونستی حرفم بهش بزنی
    یه کثافت کاری هایی بود که ...

    فرقش با الان این بود که کثافت کاری ها به اسم دین نبود

    حرفش اینه که اوضاع نسبت به قبل کمتر بده
    ولی خوب بازم بده
    یه انقلاب اوضاع رو از خیلی بد کرد کمتر بد (اینو از قبل هم خودمم قبول داشتم توی وبلاگ قبلی هم در موردش نوشته بودم تا حدودی)

    شاید انقلاب دیگه قضیه رو خوب کنه
    شاید یه اصلاح اساسی
    شاید هم هیچی

    اصلا شاید یه ظهور
    نمیدونم
  • ۰ نظر
    • امین
    • يكشنبه ۶ اسفند ۹۶

    251

    دراز کشیدم روی زمین

    چشمام رو بستم

    روی پوست صورتم زِبری فرش رو حس میکردم ، طرح  و نقشش رو

    دلم میخواست یه چیزی بگم

    خودمو ول کرده بودم

    رهای رها

    هرچی به گلوم برسه و دهنم برسه بگم

    هرچی هر کاری هر حرفی هر فکری


    خسته بودم

    بی خوابی ، کار ، سر و کله زدن با یک مشت نفهم توی سربازی

    فکر کنم یه 30 - 40 باری همینجوری هی گفتم "خدایا خسته ام"


    "خسته" نمیشدم از گفتنش ، سیر نمیشدم

    هربار که میگفتم انگار یه کم سبک میشدم

    حس میکردم خودش داره نگام میکنه


    همیشه وقتی از سربازی و سختیش حرف میزنم حس بدی دارم

    اینکه طرف مقابلم نمیفهمه چی میگم

    ولی اینبار نه

    قشنگ ، راحت ، سبک ، بی هیچ فکر و خیال و آنالیزی

    خدایا خسته ام

    خدایا خسته ام

    خدایا خسته ام

    ...


    میگفتم ، تکرار میکردم مثل یک ذکر

    فک نکنم تا به حال هیچ ذکری رو اینقدر عمیق و از ته دل گفته باشم

    واقعا خسته بودم

    واقعا خسته ام

    خدایا ، واقعا خسته ام


    اخراش که رسیده بود

    خجالت میکشدم ، فقط اولاش با خیال راحت بود

    همیشه همینطوری بودم

    همیشه وقتی میام از چیزی گله کنم از ته وجودم سنگینی خجالت رو حس میکنم

    من حق ندارم گله کنم ، ناراحت بشم یا هرچی

    اصلا شدم هم حق ندارم بگم 

    گفتم هم حق ندارم از ته دل بگم

    مگه من چه مشکلی دارم؟


    شاید خجالتم ریخته

    هنوزم حس بدش رو دارم ولی با همین حس بد بازم میگم 

    خدایا خسته ام

    خواسته ای ندارم

    ولی خسته ام

    دلم میخواد تموم بشه

    برای همین

    دلم میخواد نباشم اگر قراره اینجوری...

    خدایا خسته ام

  • ۱ نظر
    • امین
    • يكشنبه ۶ اسفند ۹۶