یادش بخیر

چقدر برام جالب بود که وقتی می‌خوام از سجده بلند بشم به جای اینکه کف دستمو بذارم زمین، دستمو مشت کنم بذارم زمین و بلند شم
خیلی حرکت خفن و مردونه ای بود

چند وقت پیش سر نماز موقع بلند شدن دیدم که دارم با دست مشت بلند میشم و از اونجا که کلا خیلی حواسم به نماز هست کلا دیگه درگیر خاطرات این قضیه بودم

نماز روزه های شما هم قبول باشه...

 

تا سالهای سال اینکه بابام پیرهن هاش به صورت ترکیبی بوی ادکلن و عرق میداد برام خفن بود
چند وقت پیش که اومدم زیربغلم رو بو کنم! ببینم لباسمو باید عوض کنم و دیدم بوی ادکلن و عرق میده یاد این قضیه افتادم

 

اینا رو که می‌نوشتم یاد تصورم از مدل موهای بابام هم افتادم
که چون جلوش میرفته بالا به نظرم خفن ترین مدل مو می‌شده
و من امروز داشتم موهامو تقریبا همون‌جوری شونه میکردم و اصلا حواسم نبود

 

و در آخر هم شاید تصور ۷-۸ سال از زندیگم در مورد ۲۵ سالگی و ۲۷ سالگی بود
که به چه جاهایی رسیدم و چه کارهایی کردم
معمولا تصورم این بود که همه کارا اوکی شدن و روی روال افتادن
درگیر خورده کاری نیستم
یه کسب و کار سیستم دار ساختم که خودش جلو میرم
خیلی چیزهاشو دارم ولی سیستم رو نه 

 

دقیق یادم نیست ولی فکر میکنم از نظر مالی توی همین مایه ها هم توی تصورم بود
از نظر جزییات
وگرنه از نظر کلی که همیشه عدد توی تصورم میلیارد بوده و هست
از همون بچگی و نوجوونی
با تورمم تغیری نمی‌کنه، نه بالا تر نه پایینتر

 

اولین بار رو یادم نیست
فکر کنم راهنمایی بود که توی تصورم تا میلیارد رفتم
و دیگه نتونستم پایینتر بیام

 

هیچ وقت تصور نکردم که یه روزی میرسه که به اینکه داره دیر میشه فک کنم
به اینکه داره سنم بالا می‌ره
ولی به هر حال
همینحایی هستو که می‌بینید
و در کمال ناباوری، داره سنم بالا می‌ره

 

نه به شکل بد و با شکست و ...
بلکه خوب و تا حد زیادی فراتر از قابل قبول حتی
ولی بالا رفتن سن کلا خیلی برام جذاب نیست

 

*پ.ن: من اینو و کلی یادداشت دیگه رو توی یادداشت های گوشیم نوشتم که به مرور منتشر کنم

در عید بی توجهیم ظاهری، این وبلاگ و شما وبلاگ خوان های عزیز به طرز عجیب و شاید غیرمنطقی توی زندگیم جایگاه خاصی دارید