دفترچه شخصی سید محمد امین هاشمی

یک دفترچه مجازی برای یادداشت روزمرگی ها ، خاطرات ، تفکرات ، نظرات شخصی و ...

۸ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

قاپ

نمیدونم معنی کلمه قاپ چیه

ولی معنی قاپ زنی رو خیلی خوب فهمیدم

بله دوستان

قاپ بنده رو دزدیدن یا زدن یا همچین چیزی


نمیدونم این قاپ زنی یا قاپ فلانی رو دزدیدن به معنی دلبری هم میشه یا نه

ولی اگر هم برای من همچین معنابی میداد ، الان من یک پسره همجسنباز بودم که توسط دو مرد غول دلم برده شده بود و دستی دستی دچار دو انحراف جنسی همجنسبازی (اگر انحراف محسوب شه) و تریسام یا همون رابطه سه نفره شده بودم :-|


الان که فکرشو میکنم میگم الحمدالله که چرت و پرتا بالا حقیقت نداره و معنی "قاپم رو زدن" در داستان من فقط یه گوشی ناقابله 800 هزار تومنی هستش

خداروشکر

خداروشکر

خداروشکر

والا به خدا نمیذارید یه کم از اینکه ازدم گوشی زدن بنالم با این عبارتاتون


باری به هر جهت (به قول استاد ادبیاتمون )


اینجوری شد دیگه

از مترو اومدم بیرون

برای کانال تلگرامی که ادمینش هستم داشتم فایل صوتی ضبط میکردم بفرستم دیدم زیادی شلوغه ملتم که حرف نمیزنن که عربده میکشن

بوق و جیغ و گریه بچه و میو مجید (گربه) و ... که گفتم بذار برم از این ور خلوت تره

خیلی شیک هندزفری در گوش موبایل در دست فایل صوتی ضبط میفرمودم که فردی دراز تفریبا هم قد خودم :-| از بغلم خیلی شیک رد شد رفت جلو

چند قدم جلو زد و وایساد دور زد گوشیش رو دراورد مثلا داشت حرف میزد

اومد سمت یهو گوشیم و از دستم کشید و مثل اسب دویید

من یه نیم ثانیه شک شدم ولی سریع دوییدم دنبالش و از اونجایی که با اعتقاداتم بارها دل حضرت امام رو به درد اوردم ، نفرین ایشون گرفت و من هم مثل امریکا هیچ غلطی نتونستم بکنم

چون پرید پشت موتور مرتیکه دراز بیشور


یه کم دنبالش دوییدم دیدم رفت که رفت

یه ذره وایسادم فکر کردم ، لباسم رو مرتب کردم و خیلی آروم برگشتم :-D

اصلا انگار نه انگار

دیگه یکی دو نفر اونور خیابون گفتن بابا بیا لااقل زنگ بزن به پلیس

من که خودم داییم تو نیرو انتظامیه میدونستم که یه مشت ادم هم عقیده من توی نیرو انتظامی هستن و در نتیجه نیرو انتظامی هم هیچ غلطی نمیتونه بکنه

ولی خوب گفتم یارو با موبایل من خلاف کنه فردا به من گیر میدن

این شد که زنگ زدم به پلیس و اومد یه سری چیز میز نوشت

یه روز مرخصی از 19 روز مرخصی در طول دوسال داریم رو به باد فنا دادم

رفتم کلانتری و آگاهی و ...

20 هزار تومن هم گذاشتم روی 800 هزار تومنی که دزدا ازم زده بودن و دادم دست حکومت مستضعفین و حامیه مظلومین

یه سری هم کپی و پوشه و پول رفت امد و ... کلا یه 50 تومنی هم اینجا اخ کردیم و تمام

خودشونم میگفتن پیدا نمیشه

با عرض درود و خسته نباشید محیط رو ترک کردم والانم دارم میرم دیجیکالا دوباره همون گوشی رو بخرم

  • ۴ نظر
    • امین
    • سه شنبه ۳۰ آبان ۹۶

    درد دل

    میدونی مشکل چیه؟

    من کلا اهل افراط و تفریطم

    توی هر رابطه ای (از دوستی های معمولی مثلا همین ورودم به پادگان تا روابطی! که با نیت ازدواج شروع میشه) ، میام و اول خیلی خوب فاصله ام رو با طرف مقابلم حفظ میکنم

    تا مشخص بشه با کی طرفم

    بعدش که ببینم آدم بدی نیست بهش نزدیک میشم

    همین که بد نباشه کافیه ، یهو خیلی بهش نزدیک میشم

    از طرف دیگه هم به همه رو میدم

    بدم میاد به ادما به این چشم نگاه کنم که مثلا بهش رو بدم پررو میشه

    هی میگم یعنی چی این حرفا ، ادمه این حرفا چیه

    شاید این تفکر از این باشه که یه زمانی که توی سن حساس زندگیم بودم و به چند نفر توی دنیای خودم داشتم نزدیک میشدم و کلی مرز هام رو برداشته بودم ، اونا بهم گفتنن مثلا بهت رو دایدم پررو نشو یا با رفتارشون اینو نشونم دادن


    منم بدم اومد

    دیدم چقدر زشته این حرف ، چقدر کثیفه ، چقدر حال طرف مقابلت رو بد میکنه ، چقد نمک نشناسیه چون اون طرف مقابل بهت کلی اعتماد کرده که اینقدر نزدیک شده


    حالا اینجوری شده که با هیچکس همچین رفتاری نمیکنم و نتیجه اش این میشه که یه عده به چشم پخمه به آدم نگاه میکنن

    فکر میکنن فلانی مثلا اسگله که رفتاری نمیکنه ، هرچی بهش میگیم ناراحت نمیشه یا مثلا قاطی نمیکنه


    از طرف دیگه ، توی محبت کردن هم همینه

    انقدر لطف میکنم که دو حالت پیش میاد

    یکی اینکه اگه لطف نکنم دیگه انجام وظیفه نکردم و ادم بدیم

    از اون طرف دل طرف رو میزنم و لطفی که میکنم حالش رو بد میکنه


    سه سالی میشه جلوی این نصیحتی که بهم شده بود دارم مقاومت میکنم

    نصیحتی که بهم گفت : سعی کن یه وقتایی دست نیافتنی بشی و ...

    کل حرفش این بود که فیلم بازی کن

    از نظر من معنی حرفاش این بود

    خودت نباش ، خودت باشی و علاقه و حست رو بروز بدی بد میشه

    خودت نباش تا دیگران دوست داشته باشن و من گوش ندادم و با امید رد کردنش اومدم جلو

    سه ساله که دارم  تلاش میکنم ثابت کنم که میشه فیلم بازی نکرد و یه عده هم باقی بمونن که سوارت نمیشن

    قدر خوبی هات رو میدونن و خر فرضت نمیکنن


    دوستان

    شکست خوردم

    بعد از سه سال احساس میکنم کم آوردم

    میخوام برم نصیحت کننده محترم رو ببینم و ازش بخوام یه ذره بیشتر توضیح بده تا بتونم از نصیحتش استفاده کنم

    هنوز معتقدم میشه بدون فیلم یا با فیلم کمتر بازی کردن برخورد کرد

    ولی آزمون و خطا بیشتر میخواد و من واقعا نمیکشم


    امروز بعد از چندین ساااااااااااااال ، به این فکر میکردم که اگه الان بمیرم واقعا خیلی ناراحت نمیشم

    امروز فاصله شهدا تا خونه امون رو حدود یک ساعتی پیاده اومدم و آهنگ قمیشی گوش دادم تا ببینم چ گلی به سرم بگیرم

    نتیجه اش رو هم که در این طومار نوشتم


    خستگی من حاصل از کار نیست

    حاصل از ادم هایی هست که نمیذارن از نتایج خوب کارم لذت کافی ببرم

    حاصل از شکستم در طولانی ترین پروژه زندگیم هست (همین محبت بدون فیلم و کلاس الکی اومدن و خودسانسوری و ...)

    خستگیم راستش یه بخشیش هم از همینه که نمیتونم بگم بخشی از خستگیم حاصل از زندگی توی این کشوره

    دوستان بحث مذهبی نمیکنم

    به قران قسم گاهی که به عکس اقای خامنه ای محترم روی دیوار نکاه میکنم احساس میکنم دارم به عکس منفور ترین ادم دنیا نگاه میکنم

    اصلا بحث مذهبی نیست ، حتی بحث سربازی هم یه درصد کمیش هست

    بحثای دیگه اس ، وقتی میرم پادگان و میام و هر تایمی که وقت خالی گیر میارم ذهنم میره سمت یه سری کارا و حرفا که به همم میریزه


    بعد هیچ جا هم ندارم حرف بزنم

    توی گروه های مخالف نظام که تا یکی بیاد دلیل هم بیاره که اقا اینا اونقدرا هم بد نیستن شروع میکنن به فحش خار مادر دادن

    توی گروه های موافق نظامم که یه جوری خودشون رو به اون راه میزنن که انگار مغز کلا تو سرشون نیست


    ولش کن

    اصللا من این رو نمینویسم که کسی بخونه

    من بودم کسی این همه مینوشت احتمالا نمیخوندم

    دارم مینویسم تا خالی شم

    با تصور اینکه کسی داره گوش میده


    دارم فکر میکنم زنگ بزنم این مشاوره تلفنی ها ، قبلش هم اتمام حجت کنم که اقا من زنگ نزدم مشاوره بگیرم زنگ زدم درد دل کنم

    یه بار امتحان میکنم

    خسته ام ، روحی ، از تو سنگینم

    دلم گرفته و راستش رو بخواید ، این حس خیلی وقته برام اشنا نیست

    هر وقت بهش نزدیک شدم سریعا خودم رو ازش خارج کردم

    رفتم یه فیلم طنز دیدم ، یه جم خوندم ، یه کلیپ طنز دیدم و ...


    نذاشتم تو غم بمونم ولی این دفعه...


  • ۳ نظر
    • امین
    • سه شنبه ۲۳ آبان ۹۶

    این پسرو هی نصیحت نکن ، برو

    یه سرهنگی داریم که این بنده خدا نصفه اس!

    یعنی کلا نصفه اش نیست ، ریه که نداره ، چشمش که داغونه ، تو بدنش که پره ترکشه ، شیمیایی اعصاب و روانم که هست

    دیگه هیچی نداره دیگه کلا

    توی این وضعیت حال به هم زن بنیاد شهید ، که علنا میگن قانون اومده هرکی اومد جانبازیش رو کم بزنید ، این 25 درصد جانبازی گرفته

    واقعیتش اینه که بیشتر از 25 درصد داغونه

    بعد این آدمه معنای واقعی کلمه ی "عشق" هست

    یعنی اصن حال میکنی به حرفاش گوش بدی ، به خاطراتش

    توی یه شرایطایی بوده که مخ آدم سوت میکشه


    امروز از خاطرات 15 سالگیش توی کردستان میگفت

    به خاطر حفظ جونشون مجبور شده بودن فحش دادن یه سری سنی حنفی به ائمه رو تحمل کنن و خوب توی اون زمان و شرایط خیلی هم براشون کار سختی بوده

    کلی چیزای باحال و وحشتناک تعریف میکرد


    حالا سروانه که سربازشم ، به من میگه تو از نظر فکری منحرفی

    به مرور توی حرفایی که میزنیم از دهنم در رفته و فهمیده که من از بیخ و بن مخالفت هایی دارم


    امروز میخواست از این سرهنگه استفاده کنه و به من بگه که من اشتباه میکنم و من قدر شرایط رو نمیدونم و از این عوام فریبیا

    از سرهنگه خواست منو نصیت کنه مثلا

    منم قبل از اینکه صحبت کنه گفتم جناب سرهنگ بابای منم شیمیایی هست ، توی کردستان و توی شلمچه هم بوده و شیمیایی شده و هم دوره ای خودتون محسوب میشه

    بابای من یه بار میگفت اگه میدونستیم اوضاع اینجوری میشه و دست اینا میافته اصن نمیرفتیم بنجگیم

    شما هم با این موافقی؟

    اینم نه گذاشت نه برداشت گفت اره

    گفت از عراقی میخوردیم بهتر از این بود که به اسم خودی باهامون اینجوری کنن


    سروان برای چندمین بار با ستاره های قهوه ای از اتاق رفت بیرون

    نسبت به روز اولش خیلی شل شده

    اوایل مرغش یه پا داشت و میگفت نه اینا مقدسن و اصن نگو و اینا

    الان یه بار یکی از کادریا زیادی داشت خوب میگفت صداش در اومده بود که این چرت و پرتا چیه میگی

    کفم برید

  • ۸ نظر
    • امین
    • يكشنبه ۲۱ آبان ۹۶

    قاتل بروسلی ، پیرمردی زاهد بود :-|

    اوس...


    اوس ، پیشوندیست که فردی چاق برای فردی آرام برگزید

    اوس ، در اینجا فردیست که تا مدتها چون پیری زاهد در بین ما میزیست

    اوس بشیر

    اوس بشیر با فوق لیسانس فیزیک هسته ای ( که ترکیب رشته اش و مدرکش مشتی محکم بر دهان هولدن خواهد بود :-D ) املت های فوق العاده درست میکنه !

    حالا چرا املت درست کردنش توش چشمه ؟ چون بشیر دور کد عقیدتی خورده ، یعنی دو ماه بیشتر آموزشی رفته و آموزش داده شده که بشه معلم در عقیدتی های ادارات مختلف


    سر همین که دور کد خورده از نظر قانون حق ندارن بهش کار دیگه بدن ، هرچند که میدن ولی خوب کمتر از بقیه و در نتیجه اونم میشینه برای ماها املت درست میکنه صبحا که بیکار نباشه (البته بعضی روزا)

    یه بار یکی از روحانی های عقیدتی اومده بود بخش ما ، بعد رسما سر تا پای سرهنگ رو آفتابه گرفت که چرا به اوس بشیر گفتی چایی بیاره

    قانونی هم حق ندارن بهش بگن البته


    حالا

    اوس بشیر به شدت آرومه

    یعنی حتی راه رفتنشم آرومه ، حرف زدنش ، جواب دادنش همه کاراش کلا

    و این از شل بودن نیستا بلکه اوس بشیر به شکل یعقوب گونه ای صبور هست که اصن آدم میمونه چی بگه

    یعنی نگاهش میکنی احسا میکنی یه پیرمرد 80 ساله است مثلا


    حالا شما فرض کن فردی با این سطح آرامش و صبوری و ادب و کمالات و علم و ...

    یهو یه سروان ارتش رو بچسبون به دیوار تو چشماش نگاه کنه و حرف هایی بزنه که فی الواقع ستاره های ری شونش به رنگ قهوه ای پررنگ تبدیل شد


    شاید زیاد شنیده باشید داستان هایی که میگن تو سربازی اینو زدیم و اونو بردیم و اونو کشتیم و این حرفا

    خوب قاعدتا بخشی از این حرفا بول شتی (خزعبلات) بیش نیست

    ولی برای اولین با چشم خودم دیدم که این اتفاق افتاد

    حالا سر کدوم سروان ؟ سروان بالا سر من

    همونی که به خاطر اینکه دارم سربازش میشم انقدر عصبی شدم که وبلاگ قبلی رو زدم ترکوندمش رفت

    از پیرمرد زاهد ما قاتل بروسلی ساخت

    الان احتمالا بهتر درک میکنید که من پیش چه حیوونی دارم زندگیمو حروم میکنم


  • ۳ نظر
    • امین
    • شنبه ۱۳ آبان ۹۶

    یه چیزی دلم میخواد

    خودمم دقیقا نمیدونم چی ولی یه چیزی دلم میخواد

    خوراکی و خریدنی و اینا نه

    احساس میکنم نیاز به یک حس رفاقت دارم

    یه چیزی مثل دوران دانشگاه

    دوران کاردانی

    یه حس نابی بود لعنتی

    چه دورانی بوووووووووووووووووووووووووووود

    چقدر یاد گرفتیم ، چقدر کیف کردیم ، چقدر حال داد دور هم انصافا

    الان هم خیلی خوبا داره ها

    ولی اون حس عالی لعنتی رو ...


  • ۲ نظر
    • امین
    • جمعه ۱۲ آبان ۹۶

    زندگی + آرامش

    خوب من توی زندگیم دارم دنبال خواسته هام میرم

    سعی میکنم در مسیر چیزهایی که میخوام قدم بردارم

    و این عالیه

    هم خیلی لذت بخشه هم موفقیت را بالا میبره و هم خیلی چیزای دیگه


    اما من همونطور که توی پست های قبلی اشاره کردم به طرز احمقانه ای کارهام رو به تعویق میندازم

    سالهاست فهمیدم مشکلم اینه و در موردش تحقیق هم کردم راهکار هم پیدا کردم ولی درست بهش عمل نکردم

    اب اینکه عملی بودن راهکار رو هم با چشم خودم دیدم


    یه پست گذاشتم که گفتم هفت روز 72 ساعته در پیش دارم

    به خوبی و خوشی و با موفقیت به اتمام رسید

    این هفته کارام کمتر بود

    خیییییییییییییییییییییییییلی کمتر ولی اینقدر شل بازی در اوردم که اخرش خرابکاری شد بعضی جاهاش

    یعنی هفته پیش که شلوغ بودم ، بهتر عملکردم


    حالا این سه روز پایان هفته رو به کوب کار دارم ولی بعدش یه سه هفته ای خیلی وقتم ازادتره

    همین هفته اینده هم میخوام نمایشگاه مطبوعات برم ، هم میخوام یه سری کارای عقب مونده رو درست و راستی کنم و هم خودم رو برای کلاس ها خیلی حرفه ای اماده کنم

    که بعدش از هفته های بعدی بتونم زندگیم رو با آرامش پیش ببرم

    به امیدخدا خیلی خفن عزم رو جزم کردم که کمتر کارها رو به تعویق بندازم

    قبلا هم تصمیم میگرفتم ولی الان خیلی با قبلا فرق داره


    نه در حد حرف و اینا

    نه جدا اوضاعم با قبل قابل قیاس نیست

    به امید خدا که همه چیز خوب پیش میره

  • ۴ نظر
    • امین
    • سه شنبه ۹ آبان ۹۶

    فرار

    شماها هم وقتی کارا تون سخت + زیاد میشن فرار میکنید؟

    من وقتی کارهام سخت + زیاد میشن به شدت فرار میکنم و انقد عقب میندازم تا مجبور شم انجام بدم یا اینکه زمانش بگذره و تموم بشه

    7به هر حال مثل ادم انجام نمیدم

    راهکارشم ساده استا

    "دست به کار شدن"

    همین

    کارها اول بیاد روی برگه

    بعد یکیشون (ترجیحا سخت ترین) انجام بشه

    تموم شد؟ بعدی به همین شکل


    اصولا خوب نصیخت میکنم واز این بدم میاد که به خوبی نصیحت ، عمل نمیکنم

    الانمیخوام برم به نصیحت خودم عمل کنم ببینم چی میشه

  • ۱ نظر
    • امین
    • جمعه ۵ آبان ۹۶

    تا حالا راه رفتنتون رو یادتون رفته؟

    داشتم میرفتم سمینار

    بعد زود داشتم میرسیدم ، خیلی زود

    گفتم بذار پیاده برم یه تیکه راه رو

    محل سمینار هم بالاتر از میدون ونک بود و منم داشتم از مترو حقانی میرفتم اون سمتی

    خوب این مسیر سالها مسیر رفت و آمد دانشگاه من بود و کلی خاطره با دوستای عالیم داشتم

    پیاده اومدم ، با وجود اینکه پام تاول داشت و درد میکرد کلی کیف کردم برا خودم

    بعد اون موقع که ما دانشگاه بودیم این پل طبیعت نصفه نیمه بود

    آخرای دانشگاه هم آخرای کارش بود

    من که کلا با موزه و سنگ بنا و اینا هم حال نمیکنم چ برسه که برم مثلا دم یه پل وایس نگاش کنم؟

    عکس و ... که عمرا

    برای همین هیچوقت اون سمتی نرفته بودم


    این چند روز پیش که اومدم برم برای سمینار توی راه دیدم عه ، یه پل جلو پامه که

    گفتم خوب حالا که رسیدم به پل طبیعت بذار از روش برم اونر و از کنار اتوبان نرم(مثل قبلا که پلی نبود و مجبور بودیم دسته جمعی از کنار اتوبان رد بشیم)

    اقا ما رفتیم روی پل و دیدیم اینکه خیلی مسخره اس که

    هیچی نداره اصن ، ملتم خوشحالنا

    همینجوری داشتم میرفتم اونور و فکر میکردم این همه گفتن جایزه فلان گرفت و اینجوری شد و اونجوری شد و ... سر همین؟

    این شبیه یه پل هوایی معمولیه که


    روی پل خیلی خلوت بود و من برای خودم داشتم به همین مسائل فکر میکردم که یکی از جلو اومد

    یکی از اون شرایط ضایعی شد که دو نفر سعی میکنن به هم توجه نکنن

    بعد فک کنم برای همه پیش اومده که در یک شرایطی ادم حول میشه ، نمیدونم شایدم خجالت میکشه یا هرچی ، که مسائل اولیه زندگی رو فراموش میکنه

    من به دفعات راه رفتن م رو یادم رفته :-D 

    یعنی شرایط خاص میشه بعد احساس میکنم دارم عجیب راه میرم ، یا حرف میزنم ، حتی اب میخورم قوووووووووووووورت صدا میده :-D

    خیلی تابلوه انصافا

    بعد روی پلم یه جوری شد که داشت راه رفتن م یادم میرفت

    خدایا اول پای چپ بود بعد راس یا اول دو تا راست بود بعد چپ؟

    زانو رو باید چند درجه بیارم بالا ؟

    وقتی پامو اوردم بالا چقدر بذارمش جلو تر ؟ 

     وهزاران سوال مهم دیگه

    از اونجایی که در تجربه این حس ید طولایی دارم ، میدونستم که باید سریعا به یه ور دیگه نگاه کنم و به چیز دیگه ای فکر کنم


    پس نگاهم رو انداختم اونور و دیدم که پل طبیعت اصن این نیست که من روشم که

    این یه پل هوایی ساده اس

    پل طبیعت اونوره بابا :-D یعنی داغون شدم

    دلم میخواست از رو پل بپرم پایین از دست خودم


    ولی خوبیش این بود دوباره یادم اومد چجوری راه برم

  • ۲ نظر
    • امین
    • دوشنبه ۱ آبان ۹۶