دفترچه شخصی سید محمد امین هاشمی

یک دفترچه مجازی برای یادداشت روزمرگی ها ، خاطرات ، تفکرات ، نظرات شخصی و ...

۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

حال کمی متفاوت

زیاد پیش نمیاد

ولی حالا که پیش اومده

یه حال خاصی

 

خسته نیستم

ناراحت نیستم

ولی...

 

نمیدونم شاید جدیده 

نمیدونم

 

دست و دلم به نوشتن نمیره

به کار نمیره

به تفریح درست و حسابی هم نمیره حتی

 

دلم فیلم غمگین قهرمانانه میخواد!

لوگان رو دیدم

چسبید

 

منی که 24 ساعتی فقط طنز میبینم

نمیدونم داستان چیه

 

چیزی که ذهنم رو زیاد درگیر کنه رو مینویسم

این چند وقتم این داستان روی مخمه ...

  • ۱ نظر
    • امین
    • دوشنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۹

    ناامید

    الان نه حالم بده

    نه حسم خرابه

    نه افسردگی دارم

    نه در گیر مشکل خاصی هستم

     

    خیلی منطقی و اروم دارم به این فکر میکنم که من چقدر با یک سری رفتار ثابت اشتباه ادم هایی زیادی رو ناامید کنم

     

    ندادن محدودیت بهشون در رفتار با خودم

    نذاشتن محدودیت برای خودم در رفتار باهاشون

    دست پایین گرفتن خودم و عملا پایین اوردن خودم

     

    توی این سه رفتار، سومی رو به مرور کم و کمتر کردم

    اما دوتای اول به قوت خودش باقیه متاسفانه

     

     

    توی مهمترین ارتباط هایی که دارم (داداشم، همسرم، بهترین دوستم، شریکم ) دارم سعی میکنم محدودیت هایی برای خودم و اونا بذارم

    زیادی شل کنم کلا

    ظاهرا اینطور بهتر جواب میده

    امیدوارم بازم اشتباه نکرده باشم

     

    دفعه اول که فکر کردم ادم باید زیادی راحت باشه و بذاره دیگران راحت باشن اشتباه میکردم

     

    اصلا فازم این نیست که دیگران پررو میشن و لیاقت ندارن و این حرفا

    نه نه

    دارم خودمم میگم اقا

    اگر حرفم همچین چیزی بود که خودمو نمیگفتم که :-D

     

    دارم میگم ظاهرا ذات ادمیزاده

    زیادی شل بگیری برای خودت بده

    برای خود اون بنده خدا که رو به روت هست بده

    باید یه کم سفت کرد

    نه زیاد

    یه کم 

     

  • ۱ نظر
    • امین
    • دوشنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۹

    حسن

    الان وسط چندتا کار خیلی مهم و نسبتا پر استرس هستم و معمولا این مواقع ذهنم میره سراغ یک سری چیزهای ریشه ای

     

    الان هم رفته سراغ حسن

    کسی که دارم از نزدیک میبینم چقدر تلاش میکنه ادم خوبی بمونه ولی من یه کم میترسم که نتونه زیاد دووم بیاره...

     

    اما حسن کیه؟

     

    حسن الان یه ادم نزدیک به 40 سال هست

    حسن وقتی حدود 18 سال سنش بود یه دانش آموزش باهوش بود

    توی رشته ریاضی خیلی با نمره های خوب قبول میشد و داشت خوب پیش میرفت

    خیلی بچه خوبی بود اون زمانا

     

    بابام تعریف میکرد بچه که بوده میبردنشون بهش پفک میدادن باهاش شطرنج بازی میکردن

    ازشون میبرده!

    نابغه طور

    الانشم همینطوریه لعنتی

    توی تخته و شطرنج مثل حالت very hard کامپیوتر بازی میکنه

     

    یادمه مامانشو خیلی اذیت میکرد

    بچگیم رفته بودم خونه اشون

    دیدم روی دیوار جای چهارتا سوراخ هست

    از مامانش پرسیدم این جای چیه؟

    گفت حسن مشت زده تو دیوار!

    پول میخواسته ندادن بهش ظاهرا

    در کنار درس یه کم رزمی هم کار میکرد و زورش هم زیاد بود

     

    اما بازم در کل بچه خوبی بود و اینده ای که ازش تصور میشد یه چیز عالی بود

    اما خوب...

     

    صحنه اشو یادمه

    مادرش داشت جیغ میزد که حسن داره میمیره حسن داره میمیره

    بابام رفت کمکشون

    منم رفتم پشت سرش

    بچه بودم

    بابام تکونش داد، چرخوندش

    حسن توی خواب بالا وارده بود و توی دهنش برگشته بود و داشت خفه میشد

    بابا کلی زور زد حسن به حال معمولش اومد

    یکی خوابوند تو گوشش

     

    من اون موقعا نمیفهمیدم چی شده

    بعدا فهمیده حسن معتاد شده بود

     

    دقیقا توی اوج زور زدنای صدا وسیما برای جلوگیری از اعتیاد

    همون موقع های که روزی شصت تا کلیپ و سریال امثال خط قرمز پخش میشد

    نمیدونم تاثیر نداشت

    یا حداقل برای اون نسل دیر شده بود

     

    نمیدونم چرا معتاد شد

    فقط یادمه اون زمانا لای کتابای توی خونه اشون با بچه ها عکس یه دختره رو پیدا کردیم

    یه 3*4 سیاه و سفید

    میخواستم برم به مامانش نشون بدم

    فائزه نذاشت

    گفت نه نکن براش بد میشه

    شاید به اون قضیه ربط داشت

    شاید نداشت

    نمیدونم

     

    هی بدتر میشد

    یادم نیست چیکار میکردن براش

    ولی یادمه هیچی افاقه نمیکرد

     

    مادرش مرد

    به حسن گفته بود حالم بده میبریم دکتر؟

    برده بودش

    توی راه پله خسته شده بود

    حسن گفته بود تو بشین من برم ببینم دکتر هست یا نه

    برگشته دیده افتاده توی راه پله

    بغلش کرده بود اومده بود پایین برده بودش بیمارستان

    گفتن تموم کرده

     

    حسن بدتر شد

    با باباش زندگی میکرد

    باباش از مذهبی های شناخته شده محل بود

    پیر

    پدر شهید

    امام جماعت یدکی مسجد! (وقتایی که امام جماعت اصلی نمیومد اون امام جماعت میشد)

    باباش هیچ مدله باهاش ارتباط نمیگرفت

    حسن کم کم شروع کرد وسایل خونه رو یواشکی فروختن

     

    بابام گاهی بهش کمک میکرد

    مامانم میگفت تو کمکش میکنی میره مواد میخره

    میگفت من کمکش نکنم مجبور میشه بدزده و مواد بخره

    ما میدونستیم حسن دزد نیست

    بابا نمیخواست دزد بشه

     

    حسن رو فرستادن کمپ ترک اعتیاد

    خوب شد

    اومد خونه

    دوباره معتاد شد

     

    یه مدت گذشت

    دوباره فرستادنش کمپ

    خوب شد

    دیگه بد نشد

    همه خوشحال بودن

    قیافه بابا رو یادمه

    هرچی داشت ور میداشت میاورد میداد بهش

    کاپشنی که کربلا خریده بود رو اورده بود براش

    شب اول رفت جاش رو هم براش اورد انداخت

     

    قبل همه این ماجراها حسن یه شبایی میرفت پلی استیشن یک کرایه میکرد میاورد تا صبح بازی میکردیم

    رزیدنت اویل بازی مورد علاقه اش بود

    اون روزی که برای بار دوم اومده بود و تقریبا همه مطمئن بودن حسن خوبه خوب شده...

    نشستم براش سیر کامل بازی اویل رو تعریف کردم :-D

    که این چند وقت که نبودی چی شده و اینا

    یا بعضی وقتا میشستیم با هم دیجیمون میدیدم

    داستان اونم براش گفتم کامل

     

    قبلا چندین بار جاهای مختلف لباس فروشی کار کرده بود

    این بار هم رفت پیش پسر خواهرش توی بوتیک مشغول به کار شد

     

    پدرش مرد

    موند تنها توی خونه یک خونه بزرگ که داره ذره ذره خراب میشه

    بدون سرمایه

    با یک حقوق ثابت

     

    خونه هم درگیر کارهای وراثت هست و سندش به مشکل خورده

    البته که خواهر برادرها هم سهم خودشون رو میخوان

    ولی به هر حال اگر این لعنتی فروش بره یه چیزی دستش رو میگیره

    نهایتا همونم باید بده یه خونه دیگه رهن یا اجاره کنه احتمالا

     

    میومد کتاب های مختلف که خوندم رو بهش میدادم

    برایان تریسی

    رابرت کیوساکی

    آدرس سایت متمم و سوخت جت و ... رو بهش دادم و در موردش صحبت میکردیم

    میخواد یه کارایی بکنه اما نمیشه ظاهرا

    شایدم نمیتونه

     

    من مدلم کلا اینجوری هست که از اکثر افراد توقع دارم بتونن یه موفقیت کوچیک رو لااقل به دست بیارن

    از حسن توقع ندارم

    حسن روزای سختی رو پشت سر گذاشته

    حسن حق داره کند باشه

    خیلی کند

     

    حسن این روزا خیلی خوب و مظولمه

    دندون درد داشت

    از ترسش مسکن قوی نمیخورد که یه وقت...

    حسن حتی سیگار هم دیگه کم میکشه

     

    همه زندگیش شده کار

    مثل یه ربات

    نه رابطه ی درست و حسابی

    نه کاری که جای پیشرفت داشته باشه

    عملا میشه گفت "نه آینده ای"

     

    من دلم برای حسن میسوزه

    من قلبا حسن رو دوست دارم

    کاش حداقل  من لعنتی یه کم کمتر تنبلی کنم

    شاید تونستم به حسن کمک کنم آینده ای داشته باشه...

  • ۱ نظر
    • امین
    • يكشنبه ۱۴ ارديبهشت ۹۹

    خرمون از پل گذشت

    یه زمانی یه تایم های طولانی رو میذاشتم برای شکرگزاری

    برای بردن تمرکز ذهنم روی مثبت ها به جای منفی ها

     

    یه تایم زیادی رو میذاشتم روی تصور آینده ایده آل از همه نظر

    حسش کنم

    کامل حس خوبش رو تصور کنم و با جزئیات بهش فکر کنم

    مینوشتمش حتی

     

    الام حالا خرم از پل گذشته

    در حالی که هدف نهاییم یه چیز خیلی گنده بود، با به دست اوردن بخش های اولیه قضیه کامل این بحث ها  رو گذاشتم کنار

     

    میخوام دوباره برگردم به اون حالت

    دوباره شکرگزاری های طولانی و تصور آینده و ... رو داشته باشم

    با تمام جزئیات و حس و حالش

     

    میخوام اون چیزایی که به گمان خودم خیلی کمک کرد تا پیشرفت کنم رو دوباره زنده کنم

    همون چیزایی که میگفتن و حتی هنوز هم میگن بی فایده و شر و وره

    ولی من با تمام وجودم خوب بودن و موثر بودنش رو حس کردم

  • ۱ نظر
    • امین
    • دوشنبه ۸ ارديبهشت ۹۹

    سبک نو

    بیدار تا سحر و کمی بعد از اون

    خواب تا کمی قبل از افطار

    بیداری و یه کم فیلم و بازی تا افطار

    افطار و و بیداری تا سحر و کمی بعد از اون

     

    تمام سعیمو میکنم این 1 ماه رو مفیدترین ماه زندگیم کنم

     

  • ۲ نظر
    • امین
    • شنبه ۶ ارديبهشت ۹۹

    بهار همیشه میاد

    تا اینجا زندگیم، به این نتیجه رسیدم که همیشه استراتژی در زمان های زیادی سخت "فقط صبر" هست

    "فقط صبر" یعنی به معنا واقعی کلمه بشینی دست رو دست بذاری تا سختی ها برن

     

    من از این فازای "تقدیر هرکسی ازقبل نوشته شده" و "روزی هرکسی از پیش تعیین شده" و اینا نیستم

    که اگر بودم کل زندگیم رو نمیذاشتم به مبنای کار کردن

    من "ادم بشین منتظر ظهور باش" نیستم

    من "ادم پاشو شرایطشو فراهم کن" هستم

    که اگر حالت اول بودم اینقدر زور نمیزدم با اینا مخالفت کنم... میشستم خود امام زمان عج بیاد کارشونو یه سره کنه

    حالا این که در عمل (گلاب به روی حضار) ریدم با تلاشم رو بذارید پای تنبلی و جمله بندیشم بذارید پای بیشعوریم

     

    خلاصه که حرفم یه چیز دیگه است که شاید با این ماجراها قاطی بشه

     

    وقتی دشمنت خیلی قدره و به هر دلیلی توان مقابله باهاش رو نداری و بازم به هر دلیلی امکان مذاکره و کوتاه اومدن هم نداری...

    باید اول هر آنچه که در توان داری بذاری وسط

    بعد هی زور بزنی هی زور بزنی تا مطمئن بشی تهش در اومده و دیگه جدا دستات خالیه

     

    اون موقع است که توکلت الی الله باید بشینی یه گوشه

    لبخندم نزنی

    سعیم نکنی شاد باشی

    سعی کنی بدتر میشه

    باید واقعیت رو بپذیری

    مثل یه نینجایی که 10 مرد جنگی رو حریف بوده ولی 11 نفری ریختن سرش و باقی ماجرا...

     یادت نره که تو در حد توانت تمام تلاشت رو کردی هرچند که اشتباه هم قطعا کردی که اگر نکردی ادمیزاد نیستی

    یادت نره که توی دنیای خودت، بدون مقایسه ناقص و نصفه نیمه با دیگران، تو یه نینجای فوق العاده ای

    و باقی جملات انگیزشی کاملا درست که احتمالا شندید

     

    خلاصه که اومدم بگم هرچیزی استثنا داره

    ادم باید همیشه تلاش کنه

    به جز موارد استثنا

     

    دلیلیشم مشخصه

    همه چیز گذراست

    چه روزگار خوبتون رو میگذرونید و دوست دارید این حرف واقعیت نداشته باشه

    چه روزگار بدتون رو میگذرونید و فکر میکنید من این حرف رو میزنم چون توی روزگار خوبم هستم

     

    فکر و استدلالمن و شمای نوعی کوچکترین ذره ای اهمیت در بنیاد های دنیا نداره و همینه که هست

    خوشت میاد که خوش به حالت

    بدت میاد هم صبر کنُ این حستم میگذره و خوشت میاد

     

    این نوشته رو با تمام غلط های املایی و نگارشی که من نمیبینم ولی شماها میاید و میبینید و احتمالا توی کامنت با :-)) یا :-D بهم تذکر میدید، تقدیم میکنم به خورشید که این فکرا رو انداخت تو سرم

  • ۲ نظر
    • امین
    • دوشنبه ۱ ارديبهشت ۹۹