اقا من خوابم نمیبرد تا نزدیک ساعت 3 شب

به زور خوابیدم که کاش نخوابیده بودم

 

توی خواب من بغل تخت نشته بودم و داشتم با گوشی ور میرفتم و فاطمه جای من خوابیده بود

تلفنم زنگ زد دوستم محمد رضا بود

تلفن رو جواب دادم و داشتم باهاش صحبت میکردم که دیدم از نور اتاقم یه سایه افتاده جلو در

همینطوری که با گوشی صحبت میکردم آروم آروم رفتم سمت در و دیدم سایه داره میاد سمت در

احتمال دادم از ساختمون بغلی جایی باشه

بلند داد زدم کیه؟

اقا کیه اون اتاق؟

 

محمد رضا از پشت تلفن گفت چی میگی امین؟

من بی اعتنا یه چند بار دیگه داد زدم و دیدم خبری نشد

مطمئن شدم که سایه از خونه بغلی هست

به محمدرضا گفتم هیچی بابا یه سایه افتاده بود ترسیدم کسی باشه

اومدم برگردم که دیدم یه نفر اومد از در اتاق بیرون

 

کی؟

فاطمه!

در حالی که گیج و منگ بودم برگشتم به فاطمه گفتم فاطمه یکی اونجاست

کیه اون؟

 

همینجوری داشتم عقب عقب میرفتم و ترسیده بودم و نمیفهمیدم داستان چیه

اومدم عقب عقب سمت گوشه دیوار به سمت فاطمه

همین که رسیدم کنج دیوار فاطمه با یه خنده کج رو صورتش  داره یه کم یه کم میخزه میاد سمت من

ترسیده بودمااااا

الان کی فاطمه اصلیه؟ اون که بیرونه؟ این که اینجاست؟ اون که بیرونه چرا جواب نمیده و راهش رو میره

اون که توی اتاقه چرا اینطوری میکنه

 

 

من معمولا توی خواب که میترسم، عصبانی میشم یا هرچی، نمیتونم درست داد بزنم

یه زوری میزنم ولی دادم در نمیاد

این بار اینقدر وحشتناک بود که از ته دل داد زدم و بعدا فهمیدم که اینقدر فشار اوردم به خودم که توی بیداری هم داد زده بودم واقعا!

 

 

 

حالا این داستان وحشتناک از کجا داستانش به ذهن کثیفم رسیده بود؟

یه بار داشتم 3 داستان ترسناک کوتاه رو میخوندم 

یکیش که خیلی باهاش حال کردم این بود

 

پسر: بابا بابا یه نفر زیر تختم

باباش: نه پسرم همچین چیزی نیست الکی نترس

پسر: نه بابا مطمئنم به خدا دیدم یه نفر زیر تختمه

باباش: باشه الان نگاه میکنم

و زمانی که زیر تخت رو نگاه میکنه پسرشو میبینه که ترسیده و میگه بابا کمک یه نفر روی تختمه!

 

این داستان بی ناموس باعث این خواب لعنتی شد و من قشنگ یه 2-3 دقیقه ای میتونم بگم وحشتم ادامه داشت