ازبچگی عادتم بود

هنوزم این عادت رو دارم


موقع فکر کردن ، موقع درس خوندن ، موقع رویا پردازی راه میرم

گاهی اوقات خیلی تند

کاهی اوقات اینقدر راه میرم که پام درد میگیره

یه دوره ای که دوسه تا دوست نزدیک داشتم و با هر دو سه تاشونم قهر کرده بودم ، اینقدر راه میرفتم و فکر میکردم که واقعا نشستن برام لذت بخش ترین کار میشد


قبلا خجالت میکشیدم بگم

با خودم میگفتم «مثل دیوونه ها راه میرم و با خودم حرف میزنم»

بعدا تفکرم عوض شد و همون کار شد «قدم میزنم و فکر میکنم»


امشب بعد از مدت ها یه مقدار قدم زدم و به رویاهام فکر کردم

قبلا هم همینطور بود

میرفتم جلو ، خیلی جلو

میرفتم 50 سال اینده یهو


یادمه اولین بارهایی که با دینام اشنا شدم و فهمیدم میشه با پا زدن دوچرخه و با کمک دینام برق تولید کرد ، توی رویاهام رفتم تا اونجا که با همین قضیه کل برق دنیا رو تامین میکردم

الانم همونکار رو میکنم

فرقش با اون وقت ها اینه که مستنداتم بیشتر شده


قبلا فکرایی که میکردم رو هرجا میگفتم ، میشد فکر بچگانه و نپخته و خنده دار

الان دوستان وقت میذارن ، تشریف میارن سر کلاسام و مقدار کمی هم هزینه میکنن تا «حرفایی که با خودم ، در حین راه رفتن مثل دیوونه ها زدم» رو بشنون

الان وقتی همون فکر ها رو برای بعضی ها که خیلی بهشون اعتماد دارم میگم ، حاضر به همکاری میشن

از وقت و فکر و علم و ... سرمایه میذارن براش


هنوزم نمیتونم کامل بگمشون

اگر تا ته ته بگم بازم میشه بچگانه

قبول هم دارم ، از یه جایی به بعدش مستندات قضیه ضعیف میشه

ولی من بدون اون ادامه نمیتوم انگیزه کافی بگیرم


من با داشتن یک سایت و مثلا روزی 1000 تا بازدید انگیزه نمیگیرم

من باید تصورم بره تا روزی چند میلیون بازدید تا تازه موتورم روشن بشه


از همون قدیمش هم تا مبلغ زیر 1 میلیارد بود موتورم روشن نمیشد

همون موقعی که از بابام پول تو جیبی میگرفتم و به خاطر اینکه مامانم نگران سیگاری یا معتاد شدنم بود ، اینقدر این پول تو جیبی کم بود که به خوراکی هم به زور میرسید

همون موقعش هم عدد زیر 1 میلیارد فقط مقدمه قضیه بود

هنوزم با همون 1 میلیارد موتورم روشن میشه


فرقش توی اینه که قبلا اونا رویا بودن

نه فقط برای دیگران که میدیدنش 

برای خودمم شکل و شمایلشون شکل رویا بود

الان فکرن ، تصورن ، استراتژی و برنامه ریزین



مثل خودم

خودمم هنوز همونم

همون امینی که میرفت توی انبار کوچیک زیر راپله مامان بزرگش

و پنجره کوچیکش رو میکرد پنجره مغازه اش و لوازم توی انباری رو میفروخت

از نظر بقیه من خیلی بچه خوبی بودم که 3-4 هفته رو تنهایی بدون حضور هیچ بچه دیگه ای توی کاشون میگذروندم

ولی اونا نمیدونستن چقدر همبازی دارم ، چه دنیای بزرگ کشف نشده ای دارم ، چقدر وقت لازم دارم تا سنارویهای مختلف رو بررسی کنم

من اون موقعش هم سعی میکردم نگاهم واقعی باشه ، فرقش با الان این بود که اون موقع نسبت به الان بخش کمتری از واقعیت رو میدیدم

همونطور که الان نسبت به 10 سال دیگه...


ولی من هنوزم همونم

من دقیقا همونکارا رو میکنم

اگر با همون قد و هیکل و قیافه همین اطلاعات رو بهم میدادی احتمالا همین کاری رو میکردم که الان میکنم

من هنوزم توی رویاهام قرق میشم و میرم به دنیای نارنیاطور خودم


فقط هم بحث مالی نیست

من گاهی اوقات صلح برقرار میکنم ، گاهی اوقات میجنگم

من توی مراسم اعدام شرکت میکنم ، حتی گاهی اوقات ادم میکشم

یه وقتهایی میرم و مدت ها در اوج ارامش و توی جنگل زندگی میکنم

گاهی اوقات بدترین اتفاقات دنیا برام میافته

عزیزانم رو از دست میدم

گاهی اوقات بی پوله بی پول میشم و گاهی اوقات خفن مایه دار ترین ادم روی زمینم


من توی تصوراتم رسما و عملا زندگی میکنم

یه جا توی فیلم اینسپشن میگفت که برای اینا جای خواب و بیداری عوض شده

اینا میرن کار میکنن تا بیان اینجا و یکی دو ساعت توی عالم خواب زندگی کنن

برای من گاهی اوقات واقعا جای عالم تصور و واقعیت عوض میشه


امشب کار داشتم

ولی ترجیح دادم بیست دقیقه ای رو فقط برای تصورم کنار بذارم


حتی قضیه جلوتر هم میره

این که نمیتونم همینجوری قضیه رو بیهوده رها کنم

این که نیاز دارم هرچیزی یه اهمیت خاصی پیدا کنه ، یه انتهایی برسه و ...


مثلا توی مترو که پاسور بازی میکنم با گوشیم ،‌ تصور میکنم

اون تصمیم ها میشن تصمیمات بزرگ کشوری

اون وقته که پاسور بازی کردن کیف میده


وقتی این تصورات رو میکنم هست که دیگه جرات اشتباه ندارم

دیگه بازی مسخره بازی نیست

شاید برای شما جدید باشه ولی این قضیه هم برای من جدید نیست 


یادمه بچه که بودم با مامانم میرفتیم فروشگاه رفاه برای خرید

اون موقع ها اداره مخابرات به بابام بن میداد و ما هم به اجبار از رفاه خرید میکردیم تا با بن ها یک سری خرید هامون رو انجام بدیم

من نه خوراکی میخواستم ، نه اسباب بازی نه هیچی

و از نظر بقیه من خیلی مظلوم و خوب بودن

ولی واقعا اینطور نیست

کاملا ناخواسته و غیر ارادی ، من توی عالم تصورم قدرتمند ترین ادم اون فروشگاه بودم

فروشگاه چیه؟ قضیه فراتر از این حرفاست


نمیدونم اولین بار کی شروع شروع ،‌ولی یکی از اخرین بارهای اون تصور رو یادمه

یادمه اولین دفعه هاش از یه تیر چراغ برق شروع شد!

توی تصورم گفتم که این ، یه سفینه فضاییه

وقتی میرفتیم فروشگاه رفاه من با وسایل مختلف سفیه فضاییم رو تجهیز میکردم

یه دستگاه چرخ گوشت که قیمت بالا تری داشت ، میتونست یه موتور قدرتمندتر برای افزایش سرعت فضیه باشه

یا سس های مایونز میتونستن به عنوان نوع خاصی از گلوله ها برای زدن یک سری از دشمن های خاص استفاده بشن

کالباس ، پفک ، لباس ها ، لوازم خونگی و ...

هرچیزی توی اون فروشگاه اسباب بازی من میشد و تا رسیدن به خونه و ساعتها بعدشم سر من رو گرم میکرد


توی اون لحظات من تصور اینده رو نمیکردم (مثل وقتی که با دینام برق تولید میکردم)

توی اون لحظات من فقط بازی میکردم

اما گاهی اوقات تصورات مدلشون عوض میشه و تبدیل به بحث های کاری میشن

یا بحث های مذهبی یا اجتماعی یا سیاسی


یادمه یکی از افرین دفعه هاش شاید حدود 15 سالم بود

یاد قدیما افتادم و سعی کردم بازی رو ادامه بدم و یه عملیات جدید رو به اتمام برسونم

ولی انگیزه کافی نداشتم

اینکه به طور مطلق حالت بازی داشت انگیزه رو ازم میگرفت


سالهاست که اصلی ترین این تصورات و تفکرات شده کاری

البته که در طول سربازی و از فاصله درب فجر تا در ساختمون مهندسی بارها و بارها کسانی که شاید توی اعتقاداتتون قوربونشون برید رو نشوندم روی صندلی قضاوت ، و بابت تک تک زورگویی ها ، تک تک شکنجه شده های توی زندان ها و ... محاکمه اشون کردم

بابت تک تک ثانیه هاییم که حروم میشد توی گوششون زدم و بهشون حروم زاده گفتم

فقط عصبی تر میشدم

از یه جایی به بعد این کار رو ادامه ندادم

و به اجبار تصورات نوع دیگه ام هم کمتر شد

البته  که درگیری و مشغله کاری هم خیلی تاثیر گذار بود


توی عالم تصوراتم عوامل وقت تلف کن نیستن

لازم نیست ساعت ها زور بزنم تا یه ایکن توی یه صفحه یه سایتی رنگش عوض بشه یا یه افکت روش نمایش داده بشه تا مشتری راضی بشه

توی عالم تصوراتم من فقط تصمیم میگیرم و جلو میرم و این یکی از لذت بخش ترین چیزهاست

حتی توی دعوا ها و قتل ها هم همینطوره


همیشه هم من درست نمیگم

گاهی اوقات بر میگردم و تصورم رو عوض میکنم تا به درست ترین شکل ممکنه تبدیل بشه


این عالم تصورات من بود

امشب بیست دقیقه ای توش زندگی کردم و یه سفر لذت بخش رو داشتم

اومدم این از تجربیات و لذت های این سفر براتون بگم که رفتم تا اوله اولش

دنیای خوبی داشتم و دارم




برای همه اتون زندگی توی دنیای قشنگ تصورات ذهنیم رو آرزو میکنم...