دفترچه شخصی سید محمد امین هاشمی

یک دفترچه مجازی برای یادداشت روزمرگی ها ، خاطرات ، تفکرات ، نظرات شخصی و ...

دوران کرختی: مبارزه به سبک جمهوری اسلامی

تمام زندگیم مخالفت کردم که اینا به جای بحث منطقی و ... همه اش مقاومت بی جا میکنن

 

یه حدیثی شنیدم بودم که هروقت کسی (یا شاید مومنی) رو بی جا قضاوت کنی، نمیمیری تا همون بلا سرت بیاد

حالا حدیثش رو دقیق یادم نیست

 

و من نمردم و توی شرایطی قرار گرفتم که با چشم خودم دیدم چطور باید با بعضی ها به سبک جمهوری اسلامی مبارزه کرد

یعنی چاره دیگه ای نیست

 

یک قدم

محض رضای خدا یک قدم که باهاشون راه میایی

که محض رضای خدا پاشون از روی انگشت های پات بره کنار و حضورشون فقط در کنارت باشه نه در جهت ازارت

اونا دو قدم میان جلوتر که محض رضای خدا یک لحظه اروم نباشی

آرامش نداشته باشی

 

یک چیز بیشتر

همیشه یک چیز بیشتر وجود داره

و همیشه توضیحی برای اینکه این یک چیز بیشتر چیز زیادی نیست

همیشه یک توضیح برای اینکه همه چیز کاملا عادیه

 

و مهم نیست که تو داری له میشی

تحت چه فشاری روته

چه شرایطی هست

 

  • ۰ نظر
    • امین
    • چهارشنبه ۲۱ خرداد ۹۹

    شناخت بهتر دوران دوم کرختی: انگل

    تا اونجایی که من میدونم انگل، موجودیه که از میزبانش تغذیه میکنه

    هیچ سودی نداره

    فقط میخوره

     

    من توی دوران دوم کرختی، با انگل مواجهم

    انگل اعصاب

    از ارامشم، از قدرت ذهنم، از خلاقیتم میخوره

     

     

    در اروم ترین لحظه های من وارد میشه و کاملا مشخص با نیت قبلی و از سر آزادی وقت و بی دردی، ارامش من رو بهم میریزه

    ارامشی که به تنهایی به دستم میارم

    ارامشی که برای به دست اوردنش تلاش میکنم

     

    انگلی که میشینه روی مغرم و تمرکز کارم رو میگیره

    نمیذاره حتی درست کار کنن

    درست فکر کنم

    درست...

     

    نمیذاره درست زندگی کنم

  • ۱ نظر
    • امین
    • سه شنبه ۲۰ خرداد ۹۹

    روز استراحت

    یه چندتا دونه کار خیلی مهم بود

    انجام دادم

    باقی امروز کلا استراحت مطلق بودم

    یک هفته ای بود احساس میکردم بهش نیاز دارم...

     

    این کرختی و اتفاقات بد اخیر، خیلی خسته ام کرده

    نیاز داشتم به یه استراحت مشتی

    حالا نیاز دارم به یه انرژی مشتی

     

    برای من (و فکر میکنم برای همه ادما) انرژی وقتی به دست میاد، که ازش استفاده کنی

    کار، انرژی میاره برای کار بیشتر

    مثل پول که پول میاره

    مثل زمان که اگه ازش استفاده نکنی، بیشتر نمیشه (به یاد مِرُوِنجین)

  • ۰ نظر
    • امین
    • چهارشنبه ۱۴ خرداد ۹۹

    دوران کرختی دو

    در ادامه پست قبل

    فکر میکنم حدود 6 سال از دوران کرختی قبلیم گذشته باشه

    اون توقف بزرگی که چندین سال زندگیم رو مختل کرد

     

    مختل که نه

    ولی برد تو بیراهه

    ذهنم، هدفم، انرژیم...

    هرز میرفت

     

    خودمو پیدا کردم

    جمع و جور کردم

    افتادم توی مسیر

    با هر تصمیم درست و غلطی که بود، با یه سرعتی که امروز میتونم بهش افتخار کنم رشد کردم

     

    حتی دوران سربازی، دوران کرختی نبود

    اتفاقا اصل جوش زدنم سر این بود که بابا الان زمان رشد منه ولم کنید بذارید برم به کار و زندگیم برسم به جای این دلقک بازیا

     

    و حالا تقریبا مطمئنم که برای بار دوم وارد دوران کرختی زندگیم شدم

    مطمئنا مثل سری قبل نخواهد بود

    نه که بدتر باشه

    نه که بهتر باشه

     

    صرفا مثل قبل نیست

    صرفا متفاوته

    ولی قطعا به سبک خودش بد خواهد بود

     

    مثل یه امتحان سخت میمونه

    نه با بیخیالی طی کردن درست میشه

    نه با اه و ناله

     

    باید درسی که توشه رو یاد بگیری

    امتحان رو بدی و قبول بشی و رد بشی

    همین و بس

     

    توی این راه هم مثل جوجه ای که از تخم در میاد، باید دهنت سرویس بشه

    راهش همینه

    مدلش همینه

    همینه که هست

     

    نمیخوام دورانش کوتاه باشه

    نمیخواد زودتر تموم بشه

    نمیخوام سختیش کمتر باشه

     

    فقط میخوام که بتونم دووم بیارم (شاید به نظر اغراق امیز بیاد ولی خوب من که نمیدونم چی پیش رومه)

    و با چیزای مهمی ازش بیرون بیارم

     

    در عین تمام این صحبت ها

    و با وجود سعی برای داشتن نگاه مثبت به این شرایط منفی

    خدا لعنت کنه عاملین سیاه کردن این روزهام رو که میتونست در ادامه دوران رشد قبلی باشه

    و خدا لعنت کنه من رو هرچی میکشم از اشتباهات خودمه و بس

  • ۱ نظر
    • امین
    • سه شنبه ۱۳ خرداد ۹۹

    زندگی کوکو سبزی

    برای من قبلا، کوکو سبزی بدترین غذای دنیا بود

    الان بدترین نیست ولی مثالش توی زندگیم هنوز هست

     

    وقتی میخواستم بگم یه چیزی بدترین چیز دنیاست توی ذهنم کوکو سبزی تمام اتفاقات فرضش میکردم

    کباب کوبیده هم که بهترین بوده و هست...

     

    من کوکو سبزی رو میخوردم

    ولی در حدی که فقط سیر بشم

    فقط هم از روی اجبار گشنگی

    و اگر جایگزینش توی خونه نون پنیر هم پیدا میشد، ترجیحش میدادم

     

    بود

    ولی کاش بهتر بود

    کاش یه چیز دیگه جاش بود

    کاش کوبیده بود

     

    حتی گاها کاش حتی هیچی جاش هم نبود

    فقط نبود

    گاهی گشنگی کشیدن بهتر از خوردن بعضی کوکوسبزی هاست

     

    و حالا

    من باید عادت کنم

    به زندگی با 3 وعده کوکوسبزی

     

    میدونم به کوکوسبزی هم عادت میکنم

    و احتمالا یه روزی خدارو به خاطرش شکر کنم

    و چه بسا که بیام به چهار نفر دیگه هم درس زندگی بدم که اصلا کوکوسبزی هست که خوبه

    یا کوبیده کلا افسانه است

    [که خدا میدونه همین الانش هم فکر میکنم کوبیده فقط یه افسانه است]

     

    و حالا باید خفه بشم و بخورم

    که خودم خواستم

    که خودم اصرار کردم

    که هرچی میکشم رو خودم کردم

    که لعنت بر خودم

  • ۱ نظر
    • امین
    • دوشنبه ۱۲ خرداد ۹۹

    وسط حرف زدن خوابم برد!! + لینک دانلود

    باورتون میشه؟!

    خوابم دیدم!!!!

    به کی قسم بخورم اخه :-D

    مگه میشه؟

     

    ساعت 18 کلاس انلاین بود و من هم طبق معمول وب کم روشن نکرده بودم

    ساعت 5 صبح پاشده بودم و تقریبا یه کله تا الان داشتم کار میکردم و جلسه داشتم و ...

    ناهار چیزبرگر خورده بودم که ظاهرا ارزش غذاییش خیلی پایین بود که به این وضع انداختم

     

    سر وبینار، داشتم توضیح میدادم و چون وب کم روشن نبود چشام رو بستم

    یه لحظه در حین حرف زدن رفتم...

    به خودم که اومدم نمیدونستم کلمه اخرم چی بوده که درست جمله ام رو تموم کنم!

     

    خودمو جمع و جور کردم و صحبت رو با هر بدبختی بود جمع کردم

    دوباره همینجوری شد

    و دوباره

     

     

    و وحشتناک ترین بخشش میدونی چی بود؟

    یه بارش خواب دیدم

    الان ویدیو کلاس رو دانلود کردم داشتم میدیدم

     

    خوابی که دیدم 4-5 ثانیه بود

    الان که ویدیو کلاس رو دیدم  فهمیدم که کلا یه لحظه (شاید یه دهم ثانیه) طول کشیده

    اصلا جمله ام قطع نشده بود

     

    خواب دیدم رفتم نون بگیرم طرف نونی که گذاشت جلوم سوخته بود

    ولی توی خواب نون به جای سوخته طلایی شده بود

    گفتم اینجوری که تو میکنی که نونا "خیلی هم طلایی میشه"

     

    داشتم ویدیو رو میدیم

    گفتم:

    جریمه میکنه منو و میگه اقا تو  فلان سایتی هستی که فلان تخلف رو انجام دادی که "خیلی هم طلایی میشه"

     

    :-))

    ویدیو اون لحظه متفاوت از زندگیم رو هم میتونید از اینجا دانلود کنید و ببینید:

    http://s13.picofile.com/file/8398432242/InShot_20200528_084901870.mp4.html

    دهنتو سرویس این چی بود دیگه اخه

     

     

     

    دیگه سریع به خودم اومدم و سعی کردم بگم که منظورم از طلایی میشه این بوده که خیلی داستان میشه :-D

    چه ربطی داره اخه

     

    خدایا بازم شکرت جمع شد قضیه

    خدایا شکرت که نمردیم و تجربه مشابه مستی رو هم داشتیم

    از رفتار بیرونیشون که توی فیلم ها دیدم، اگر سگ مست نکرده باشی تو همین مایه ها میشه ظاهرا :-D

  • ۴ نظر
    • امین
    • پنجشنبه ۸ خرداد ۹۹

    ایا میدانستید

    من حداقل روزی 3 بار اینجا رو چک میکنم؟

    و شما خجالت نمیکشید اینقدر پست نمیذارید؟

    یه مشت پست نذار نیازمند به آب هندونه دور خودم جمع کردم :-D

     

     

    پ.ن: اگر منم کم پست میذارم تقصیر شماهاست

  • ۷ نظر
    • امین
    • سه شنبه ۶ خرداد ۹۹

    حال کمی متفاوت

    زیاد پیش نمیاد

    ولی حالا که پیش اومده

    یه حال خاصی

     

    خسته نیستم

    ناراحت نیستم

    ولی...

     

    نمیدونم شاید جدیده 

    نمیدونم

     

    دست و دلم به نوشتن نمیره

    به کار نمیره

    به تفریح درست و حسابی هم نمیره حتی

     

    دلم فیلم غمگین قهرمانانه میخواد!

    لوگان رو دیدم

    چسبید

     

    منی که 24 ساعتی فقط طنز میبینم

    نمیدونم داستان چیه

     

    چیزی که ذهنم رو زیاد درگیر کنه رو مینویسم

    این چند وقتم این داستان روی مخمه ...

  • ۱ نظر
    • امین
    • دوشنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۹

    ناامید

    الان نه حالم بده

    نه حسم خرابه

    نه افسردگی دارم

    نه در گیر مشکل خاصی هستم

     

    خیلی منطقی و اروم دارم به این فکر میکنم که من چقدر با یک سری رفتار ثابت اشتباه ادم هایی زیادی رو ناامید کنم

     

    ندادن محدودیت بهشون در رفتار با خودم

    نذاشتن محدودیت برای خودم در رفتار باهاشون

    دست پایین گرفتن خودم و عملا پایین اوردن خودم

     

    توی این سه رفتار، سومی رو به مرور کم و کمتر کردم

    اما دوتای اول به قوت خودش باقیه متاسفانه

     

     

    توی مهمترین ارتباط هایی که دارم (داداشم، همسرم، بهترین دوستم، شریکم ) دارم سعی میکنم محدودیت هایی برای خودم و اونا بذارم

    زیادی شل کنم کلا

    ظاهرا اینطور بهتر جواب میده

    امیدوارم بازم اشتباه نکرده باشم

     

    دفعه اول که فکر کردم ادم باید زیادی راحت باشه و بذاره دیگران راحت باشن اشتباه میکردم

     

    اصلا فازم این نیست که دیگران پررو میشن و لیاقت ندارن و این حرفا

    نه نه

    دارم خودمم میگم اقا

    اگر حرفم همچین چیزی بود که خودمو نمیگفتم که :-D

     

    دارم میگم ظاهرا ذات ادمیزاده

    زیادی شل بگیری برای خودت بده

    برای خود اون بنده خدا که رو به روت هست بده

    باید یه کم سفت کرد

    نه زیاد

    یه کم 

     

  • ۱ نظر
    • امین
    • دوشنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۹

    حسن

    الان وسط چندتا کار خیلی مهم و نسبتا پر استرس هستم و معمولا این مواقع ذهنم میره سراغ یک سری چیزهای ریشه ای

     

    الان هم رفته سراغ حسن

    کسی که دارم از نزدیک میبینم چقدر تلاش میکنه ادم خوبی بمونه ولی من یه کم میترسم که نتونه زیاد دووم بیاره...

     

    اما حسن کیه؟

     

    حسن الان یه ادم نزدیک به 40 سال هست

    حسن وقتی حدود 18 سال سنش بود یه دانش آموزش باهوش بود

    توی رشته ریاضی خیلی با نمره های خوب قبول میشد و داشت خوب پیش میرفت

    خیلی بچه خوبی بود اون زمانا

     

    بابام تعریف میکرد بچه که بوده میبردنشون بهش پفک میدادن باهاش شطرنج بازی میکردن

    ازشون میبرده!

    نابغه طور

    الانشم همینطوریه لعنتی

    توی تخته و شطرنج مثل حالت very hard کامپیوتر بازی میکنه

     

    یادمه مامانشو خیلی اذیت میکرد

    بچگیم رفته بودم خونه اشون

    دیدم روی دیوار جای چهارتا سوراخ هست

    از مامانش پرسیدم این جای چیه؟

    گفت حسن مشت زده تو دیوار!

    پول میخواسته ندادن بهش ظاهرا

    در کنار درس یه کم رزمی هم کار میکرد و زورش هم زیاد بود

     

    اما بازم در کل بچه خوبی بود و اینده ای که ازش تصور میشد یه چیز عالی بود

    اما خوب...

     

    صحنه اشو یادمه

    مادرش داشت جیغ میزد که حسن داره میمیره حسن داره میمیره

    بابام رفت کمکشون

    منم رفتم پشت سرش

    بچه بودم

    بابام تکونش داد، چرخوندش

    حسن توی خواب بالا وارده بود و توی دهنش برگشته بود و داشت خفه میشد

    بابا کلی زور زد حسن به حال معمولش اومد

    یکی خوابوند تو گوشش

     

    من اون موقعا نمیفهمیدم چی شده

    بعدا فهمیده حسن معتاد شده بود

     

    دقیقا توی اوج زور زدنای صدا وسیما برای جلوگیری از اعتیاد

    همون موقع های که روزی شصت تا کلیپ و سریال امثال خط قرمز پخش میشد

    نمیدونم تاثیر نداشت

    یا حداقل برای اون نسل دیر شده بود

     

    نمیدونم چرا معتاد شد

    فقط یادمه اون زمانا لای کتابای توی خونه اشون با بچه ها عکس یه دختره رو پیدا کردیم

    یه 3*4 سیاه و سفید

    میخواستم برم به مامانش نشون بدم

    فائزه نذاشت

    گفت نه نکن براش بد میشه

    شاید به اون قضیه ربط داشت

    شاید نداشت

    نمیدونم

     

    هی بدتر میشد

    یادم نیست چیکار میکردن براش

    ولی یادمه هیچی افاقه نمیکرد

     

    مادرش مرد

    به حسن گفته بود حالم بده میبریم دکتر؟

    برده بودش

    توی راه پله خسته شده بود

    حسن گفته بود تو بشین من برم ببینم دکتر هست یا نه

    برگشته دیده افتاده توی راه پله

    بغلش کرده بود اومده بود پایین برده بودش بیمارستان

    گفتن تموم کرده

     

    حسن بدتر شد

    با باباش زندگی میکرد

    باباش از مذهبی های شناخته شده محل بود

    پیر

    پدر شهید

    امام جماعت یدکی مسجد! (وقتایی که امام جماعت اصلی نمیومد اون امام جماعت میشد)

    باباش هیچ مدله باهاش ارتباط نمیگرفت

    حسن کم کم شروع کرد وسایل خونه رو یواشکی فروختن

     

    بابام گاهی بهش کمک میکرد

    مامانم میگفت تو کمکش میکنی میره مواد میخره

    میگفت من کمکش نکنم مجبور میشه بدزده و مواد بخره

    ما میدونستیم حسن دزد نیست

    بابا نمیخواست دزد بشه

     

    حسن رو فرستادن کمپ ترک اعتیاد

    خوب شد

    اومد خونه

    دوباره معتاد شد

     

    یه مدت گذشت

    دوباره فرستادنش کمپ

    خوب شد

    دیگه بد نشد

    همه خوشحال بودن

    قیافه بابا رو یادمه

    هرچی داشت ور میداشت میاورد میداد بهش

    کاپشنی که کربلا خریده بود رو اورده بود براش

    شب اول رفت جاش رو هم براش اورد انداخت

     

    قبل همه این ماجراها حسن یه شبایی میرفت پلی استیشن یک کرایه میکرد میاورد تا صبح بازی میکردیم

    رزیدنت اویل بازی مورد علاقه اش بود

    اون روزی که برای بار دوم اومده بود و تقریبا همه مطمئن بودن حسن خوبه خوب شده...

    نشستم براش سیر کامل بازی اویل رو تعریف کردم :-D

    که این چند وقت که نبودی چی شده و اینا

    یا بعضی وقتا میشستیم با هم دیجیمون میدیدم

    داستان اونم براش گفتم کامل

     

    قبلا چندین بار جاهای مختلف لباس فروشی کار کرده بود

    این بار هم رفت پیش پسر خواهرش توی بوتیک مشغول به کار شد

     

    پدرش مرد

    موند تنها توی خونه یک خونه بزرگ که داره ذره ذره خراب میشه

    بدون سرمایه

    با یک حقوق ثابت

     

    خونه هم درگیر کارهای وراثت هست و سندش به مشکل خورده

    البته که خواهر برادرها هم سهم خودشون رو میخوان

    ولی به هر حال اگر این لعنتی فروش بره یه چیزی دستش رو میگیره

    نهایتا همونم باید بده یه خونه دیگه رهن یا اجاره کنه احتمالا

     

    میومد کتاب های مختلف که خوندم رو بهش میدادم

    برایان تریسی

    رابرت کیوساکی

    آدرس سایت متمم و سوخت جت و ... رو بهش دادم و در موردش صحبت میکردیم

    میخواد یه کارایی بکنه اما نمیشه ظاهرا

    شایدم نمیتونه

     

    من مدلم کلا اینجوری هست که از اکثر افراد توقع دارم بتونن یه موفقیت کوچیک رو لااقل به دست بیارن

    از حسن توقع ندارم

    حسن روزای سختی رو پشت سر گذاشته

    حسن حق داره کند باشه

    خیلی کند

     

    حسن این روزا خیلی خوب و مظولمه

    دندون درد داشت

    از ترسش مسکن قوی نمیخورد که یه وقت...

    حسن حتی سیگار هم دیگه کم میکشه

     

    همه زندگیش شده کار

    مثل یه ربات

    نه رابطه ی درست و حسابی

    نه کاری که جای پیشرفت داشته باشه

    عملا میشه گفت "نه آینده ای"

     

    من دلم برای حسن میسوزه

    من قلبا حسن رو دوست دارم

    کاش حداقل  من لعنتی یه کم کمتر تنبلی کنم

    شاید تونستم به حسن کمک کنم آینده ای داشته باشه...

  • ۱ نظر
    • امین
    • يكشنبه ۱۴ ارديبهشت ۹۹