توی تصادف چشم راستم داغون شد
چشمام به شدت حساس شده بود
دو سه روزی مجبور بودم جفت چشمام رو ببندم
به قول راحله، مثل اینا که شائولین کار میکنن و برای تقویت بقیه حساشون چشماشون رو میبندن، شده بودم
حس عجیب و جالبی بود
دوران کودکی این کار رو بارها کرده بودم
چشمام رو برای 20 دقیقه میبستم و سعی میکردم به زندگی روزمره برسم
نابینا بودن رو تجربه کنم
سخت بود
این بار چون جدی جدی نمیتونستم ببینم، سعی میکردم کاری نکنم که نرم تو در و دیوار
تجربه عجیب و بدی بود
برای همه کسانی که مجبورن این سبک زندگی رو پیش ببرن، به مراتب احترام بیشتری قائلم و اونها رو ادمهای بهتری از خودم میدونم
اونا دارن هر لحظه از زندگیشون رو مثل یک قهرمان که از دل سختی ها میگذره و اخش در نمیاد، میگذرونن