دفترچه شخصی سید محمد امین هاشمی

یک دفترچه مجازی برای یادداشت روزمرگی ها ، خاطرات ، تفکرات ، نظرات شخصی و ...

روی رویاهام راه میرم... (طولانی ترین و تنها مطلب وبلاگم که دوستش دارم)

ازبچگی عادتم بود

هنوزم این عادت رو دارم


موقع فکر کردن ، موقع درس خوندن ، موقع رویا پردازی راه میرم

گاهی اوقات خیلی تند

کاهی اوقات اینقدر راه میرم که پام درد میگیره

یه دوره ای که دوسه تا دوست نزدیک داشتم و با هر دو سه تاشونم قهر کرده بودم ، اینقدر راه میرفتم و فکر میکردم که واقعا نشستن برام لذت بخش ترین کار میشد


قبلا خجالت میکشیدم بگم

با خودم میگفتم «مثل دیوونه ها راه میرم و با خودم حرف میزنم»

بعدا تفکرم عوض شد و همون کار شد «قدم میزنم و فکر میکنم»


امشب بعد از مدت ها یه مقدار قدم زدم و به رویاهام فکر کردم

قبلا هم همینطور بود

میرفتم جلو ، خیلی جلو

میرفتم 50 سال اینده یهو


یادمه اولین بارهایی که با دینام اشنا شدم و فهمیدم میشه با پا زدن دوچرخه و با کمک دینام برق تولید کرد ، توی رویاهام رفتم تا اونجا که با همین قضیه کل برق دنیا رو تامین میکردم

الانم همونکار رو میکنم

فرقش با اون وقت ها اینه که مستنداتم بیشتر شده


قبلا فکرایی که میکردم رو هرجا میگفتم ، میشد فکر بچگانه و نپخته و خنده دار

الان دوستان وقت میذارن ، تشریف میارن سر کلاسام و مقدار کمی هم هزینه میکنن تا «حرفایی که با خودم ، در حین راه رفتن مثل دیوونه ها زدم» رو بشنون

الان وقتی همون فکر ها رو برای بعضی ها که خیلی بهشون اعتماد دارم میگم ، حاضر به همکاری میشن

از وقت و فکر و علم و ... سرمایه میذارن براش


هنوزم نمیتونم کامل بگمشون

اگر تا ته ته بگم بازم میشه بچگانه

قبول هم دارم ، از یه جایی به بعدش مستندات قضیه ضعیف میشه

ولی من بدون اون ادامه نمیتوم انگیزه کافی بگیرم


من با داشتن یک سایت و مثلا روزی 1000 تا بازدید انگیزه نمیگیرم

من باید تصورم بره تا روزی چند میلیون بازدید تا تازه موتورم روشن بشه


از همون قدیمش هم تا مبلغ زیر 1 میلیارد بود موتورم روشن نمیشد

همون موقعی که از بابام پول تو جیبی میگرفتم و به خاطر اینکه مامانم نگران سیگاری یا معتاد شدنم بود ، اینقدر این پول تو جیبی کم بود که به خوراکی هم به زور میرسید

همون موقعش هم عدد زیر 1 میلیارد فقط مقدمه قضیه بود

هنوزم با همون 1 میلیارد موتورم روشن میشه


فرقش توی اینه که قبلا اونا رویا بودن

نه فقط برای دیگران که میدیدنش 

برای خودمم شکل و شمایلشون شکل رویا بود

الان فکرن ، تصورن ، استراتژی و برنامه ریزین



مثل خودم

خودمم هنوز همونم

همون امینی که میرفت توی انبار کوچیک زیر راپله مامان بزرگش

و پنجره کوچیکش رو میکرد پنجره مغازه اش و لوازم توی انباری رو میفروخت

از نظر بقیه من خیلی بچه خوبی بودم که 3-4 هفته رو تنهایی بدون حضور هیچ بچه دیگه ای توی کاشون میگذروندم

ولی اونا نمیدونستن چقدر همبازی دارم ، چه دنیای بزرگ کشف نشده ای دارم ، چقدر وقت لازم دارم تا سنارویهای مختلف رو بررسی کنم

من اون موقعش هم سعی میکردم نگاهم واقعی باشه ، فرقش با الان این بود که اون موقع نسبت به الان بخش کمتری از واقعیت رو میدیدم

همونطور که الان نسبت به 10 سال دیگه...


ولی من هنوزم همونم

من دقیقا همونکارا رو میکنم

اگر با همون قد و هیکل و قیافه همین اطلاعات رو بهم میدادی احتمالا همین کاری رو میکردم که الان میکنم

من هنوزم توی رویاهام قرق میشم و میرم به دنیای نارنیاطور خودم


فقط هم بحث مالی نیست

من گاهی اوقات صلح برقرار میکنم ، گاهی اوقات میجنگم

من توی مراسم اعدام شرکت میکنم ، حتی گاهی اوقات ادم میکشم

یه وقتهایی میرم و مدت ها در اوج ارامش و توی جنگل زندگی میکنم

گاهی اوقات بدترین اتفاقات دنیا برام میافته

عزیزانم رو از دست میدم

گاهی اوقات بی پوله بی پول میشم و گاهی اوقات خفن مایه دار ترین ادم روی زمینم


من توی تصوراتم رسما و عملا زندگی میکنم

یه جا توی فیلم اینسپشن میگفت که برای اینا جای خواب و بیداری عوض شده

اینا میرن کار میکنن تا بیان اینجا و یکی دو ساعت توی عالم خواب زندگی کنن

برای من گاهی اوقات واقعا جای عالم تصور و واقعیت عوض میشه


امشب کار داشتم

ولی ترجیح دادم بیست دقیقه ای رو فقط برای تصورم کنار بذارم


حتی قضیه جلوتر هم میره

این که نمیتونم همینجوری قضیه رو بیهوده رها کنم

این که نیاز دارم هرچیزی یه اهمیت خاصی پیدا کنه ، یه انتهایی برسه و ...


مثلا توی مترو که پاسور بازی میکنم با گوشیم ،‌ تصور میکنم

اون تصمیم ها میشن تصمیمات بزرگ کشوری

اون وقته که پاسور بازی کردن کیف میده


وقتی این تصورات رو میکنم هست که دیگه جرات اشتباه ندارم

دیگه بازی مسخره بازی نیست

شاید برای شما جدید باشه ولی این قضیه هم برای من جدید نیست 


یادمه بچه که بودم با مامانم میرفتیم فروشگاه رفاه برای خرید

اون موقع ها اداره مخابرات به بابام بن میداد و ما هم به اجبار از رفاه خرید میکردیم تا با بن ها یک سری خرید هامون رو انجام بدیم

من نه خوراکی میخواستم ، نه اسباب بازی نه هیچی

و از نظر بقیه من خیلی مظلوم و خوب بودن

ولی واقعا اینطور نیست

کاملا ناخواسته و غیر ارادی ، من توی عالم تصورم قدرتمند ترین ادم اون فروشگاه بودم

فروشگاه چیه؟ قضیه فراتر از این حرفاست


نمیدونم اولین بار کی شروع شروع ،‌ولی یکی از اخرین بارهای اون تصور رو یادمه

یادمه اولین دفعه هاش از یه تیر چراغ برق شروع شد!

توی تصورم گفتم که این ، یه سفینه فضاییه

وقتی میرفتیم فروشگاه رفاه من با وسایل مختلف سفیه فضاییم رو تجهیز میکردم

یه دستگاه چرخ گوشت که قیمت بالا تری داشت ، میتونست یه موتور قدرتمندتر برای افزایش سرعت فضیه باشه

یا سس های مایونز میتونستن به عنوان نوع خاصی از گلوله ها برای زدن یک سری از دشمن های خاص استفاده بشن

کالباس ، پفک ، لباس ها ، لوازم خونگی و ...

هرچیزی توی اون فروشگاه اسباب بازی من میشد و تا رسیدن به خونه و ساعتها بعدشم سر من رو گرم میکرد


توی اون لحظات من تصور اینده رو نمیکردم (مثل وقتی که با دینام برق تولید میکردم)

توی اون لحظات من فقط بازی میکردم

اما گاهی اوقات تصورات مدلشون عوض میشه و تبدیل به بحث های کاری میشن

یا بحث های مذهبی یا اجتماعی یا سیاسی


یادمه یکی از افرین دفعه هاش شاید حدود 15 سالم بود

یاد قدیما افتادم و سعی کردم بازی رو ادامه بدم و یه عملیات جدید رو به اتمام برسونم

ولی انگیزه کافی نداشتم

اینکه به طور مطلق حالت بازی داشت انگیزه رو ازم میگرفت


سالهاست که اصلی ترین این تصورات و تفکرات شده کاری

البته که در طول سربازی و از فاصله درب فجر تا در ساختمون مهندسی بارها و بارها کسانی که شاید توی اعتقاداتتون قوربونشون برید رو نشوندم روی صندلی قضاوت ، و بابت تک تک زورگویی ها ، تک تک شکنجه شده های توی زندان ها و ... محاکمه اشون کردم

بابت تک تک ثانیه هاییم که حروم میشد توی گوششون زدم و بهشون حروم زاده گفتم

فقط عصبی تر میشدم

از یه جایی به بعد این کار رو ادامه ندادم

و به اجبار تصورات نوع دیگه ام هم کمتر شد

البته  که درگیری و مشغله کاری هم خیلی تاثیر گذار بود


توی عالم تصوراتم عوامل وقت تلف کن نیستن

لازم نیست ساعت ها زور بزنم تا یه ایکن توی یه صفحه یه سایتی رنگش عوض بشه یا یه افکت روش نمایش داده بشه تا مشتری راضی بشه

توی عالم تصوراتم من فقط تصمیم میگیرم و جلو میرم و این یکی از لذت بخش ترین چیزهاست

حتی توی دعوا ها و قتل ها هم همینطوره


همیشه هم من درست نمیگم

گاهی اوقات بر میگردم و تصورم رو عوض میکنم تا به درست ترین شکل ممکنه تبدیل بشه


این عالم تصورات من بود

امشب بیست دقیقه ای توش زندگی کردم و یه سفر لذت بخش رو داشتم

اومدم این از تجربیات و لذت های این سفر براتون بگم که رفتم تا اوله اولش

دنیای خوبی داشتم و دارم




برای همه اتون زندگی توی دنیای قشنگ تصورات ذهنیم رو آرزو میکنم...

  • ۴ نظر
    • امین
    • يكشنبه ۲۳ دی ۹۷

    روز مشاوره...

    به شدت معتقدم که یکی از بهترین افرادی که به هر آدمی میتونه مشاوره بده ،‌خودش اون ادمه است...

    معمولا وقتی مشکلات دیگران رو میبینیم ، نظرات و راهکارهای خوبی برای حلش به ذهنمون میرسه
    وقتی موقعیت های خوبشون رو میبینیم هم همینطور...
    حالا گاهی اوقات به زبون میاریم و گاهی نمیاریم
    ولی اون فکره هست

    من از همین قضیه استفاده کردم و گاهی اوقات میشینم و به خودم مشاوره میدم
    و خدا میدونه که چه راهکارهای عالی و نکات خوبی از توش در میاد
    دقیقا حس میکنم یه مشاوره گرون قیمت رفتم

    از این چهت گرون قیمت هست که جناب مشاور ، بدون اینکه بخوام دو ساعت یه چیز رو بهش تفهیم کنم تا ته قضیه رو میخونه
    قضاوت بیجا نمیکنه
    دقیقا میفهمه اون لحظه خاص که فلان تصمیم رو گرفتم دلیلم چی بوده و لازم نیست من دوساعت آسمون ریسمون ببافم
    میدونی؟ خیلی خوبه از این جهتا

    امروز میخوام بشینم یه مشاوره به خودم بدم ببینم چطوری میشه اوضاع رو بهتر کرد
    دیشب که از خونه پسرعموم بر میگشتیم و توی ترافیک بودم ، فکر میکردم یعنی واقعا دغدغه های من باید اینجوری باشه؟
    در این سطح؟
    که مثلا فلان نیرو رو چطور مدیریت کنم؟ یا فلان کلاس رو چطور برگزار کنم؟

    یه ذره زیادی کوچیک نیست؟؟؟؟
    بهش فکر کردم و دیدم چرا واقعا کوچیکه و اگر یه ادمی کلی موفقیت در زمینه ها کاری به دست اورده باشه قاعدتا دغدغه هاش اینا نیست

    به همین دلیل ، در قدم اول میخوام یه مشاوره شخصی به خودم بدم
    و در قدم دوم میخوام یه چندجا صحبت کنم و مشاوره برم پیش افرادی که خیلی از من جلو ترن
    و در قدم سوم هم میخوام یکی دوتا آموزش خفن و مرتبط که قبلا خریدم رو بشینم کامل ببینم (و حتی بعضا دوباره ببینم) تا بتونم بر مشکلات فائق بیام (بله درست حدس زدید فائق رو هم سرچ کردم)

    خلاصه که امروز روز مشاوره است
    روز مشاوره روزمهمیست
    برای همین ارزش ثبت در وبلاگ رو داشت
    هرچند وبلاگ چای مهمی نیست!
    جای خالی کردن فکرهاست
    و تمام

    و البته خداروشکر




  • ۵ نظر
    • امین
    • جمعه ۱۴ دی ۹۷

    hello sir - سلام علیکم

    hello sir

    سلام علیکم


    we have a question , can you help us؟

    (سرش را به نشانه شک کج میکند) بفرمائید


    we want go here (روی گوشی موبایل خود تیوان را نشان میدهند)

    همینجاست (با دست داخل را نشان میدهد و بلاخره محض رضای خدا یک کلمه انگلیسی میگوید) come whit me


    sorry i am not good in englesh but...

    (آن دو مهمان بچه پررو سریعا سر خود را به شنانه تاکید تکان داده و میگویند) yes yes


    (ادامه میدهد) You work whit who?

    mohammad kashanshahi


    ok (درب اسانسور باز میشود) بفرمائید :-|


    ***

    میدونم که متن بالا انگلیسی یالا اشتباه زیاد داره ولی خوب دیگه وسعم در همین حد بود


    خداروشکر محمد رو پیدا کردم وگرنه...

    این مکالمه من با دو نفر نمیدونم کجایی بود که امروز اومده بودن تیوان و از من کمک خواستن

    منی که سابقه زیرنویس کردن فیلم رو در کارنامه خودم دارم...

    فیلم آموزش طراحی سایت بود ولی بلاخره زیرنویس کردم خیلی هم خوب بود کارم

    منی که بارها توی ذهنم خیلی بیش از یک سلام و علیک پیش رفتم و مکالمه داشتم و قسمت سلام و علیکش قسمت اسونش بود


    چرا من باید اینجوری گند بزنم اخه ؟ :-/

    ولی اون قسمتی که گفتم ببخشید من انگلیسیم بده ... و اونا سریع گفتن یس خیلی بد بود:-D


    بازم خداروشکر کسی نبود اون دور و ور

  • ۵ نظر
    • امین
    • پنجشنبه ۶ دی ۹۷

    وی مینوشت ولی منتشر نمیکرد

    این سطح از تغییر درونم شگفت انگیزه

    هی مینویسم ، هی منتشر نمیکنم

    چرا؟

    چون خوب نیست!

    الله اکبر

    وبلاگ خودمه اقا خوب نباشه اصن

    نمیفهمم این چه افکار مزخرفیه که داره بر من مستولی میابه

    خدا شاهده رفتم مستولی رو سرچ کردم درست نوشته باشم!!

    پناه میبرم به خدا


    حالا نه اینکه این پست خوب باشه

    ولی خوب دیگه مثل قبل از راحت نوشتن لذت نمیبرم انگار

    یه کرم کوچک و موذی ته مغزم اذیتم میکنه که نمیذاره یه خط یه خط پست منتشر کنم


    عجیب واقعا

    بگذریم...


    کتاب ساعت ساز نابینا اینقدر حرفاش تکراری شده که به زور میخوام دو فصل دیگه اش رو بخونم و برم یه کتاب اعتقادی دیگه رو شروع کنم

    به شدت ضعف توی تفکر سیستمی و درک و چینش استراتژی رو توی زندگیم حس میکنم ، به خصوص توی کارم

    شاید بعد ساعت ساز یه کتاب در رابطه با شطرنج بخونم

    کتاب هنر جنگ خیلی حس خوبی بهم داد و تا تهش رو خوندم

    یه کتاب توی این مایه ها هم میخوام


    کارا خوبه ، ولی میتونه بهتر باشه

    سعیم رو میکنم ، ولی میتونم بیشتر بکنم

    فکرای خوب و انرژی مثبت بهم میدید ، ولی بیشترم میتونید بدید :-/

    بدید آقا ، تموم نمیشه

    یه لبخند حتی :-)


    با تشکر از شما و خدا

  • ۹ نظر
    • امین
    • چهارشنبه ۲۸ آذر ۹۷

    یه مشت ادم خوبه کرمو

    یعنی الان وضعیت زندگی من اینه که یه مشت ادم خوب و خیر خواه ، دور هم جمع شدن و برای کمک به من و همدیگه ، دارن به من و همدیگه کرم میریزن :-|


    الان نه میشه شکایتی کرد ، نه حرفی زد ، نه هیچی

    همه هم خوبن

    این وسط من برای حفظ و جمع و جور کردن قضیه میشم ادم بده

    میشم چوب دو سر ...

    همون ادم بده 


    داستانیه خلاصه

  • ۵ نظر
    • امین
    • شنبه ۱۷ آذر ۹۷

    باغ کتاب

    دیروز برای اولین بار رفتم باغ کتاب

    و فهمیدم که تمام این مدت باید هفته ای یه بار میرفتم باغ کتاب و نرفتم 

    در این حد

    این حجم از کتاب ...

    نه

    بذار راستش رو بگم

    این حجم از لوازم تحریر های خوشگل و رنگارنگ + محیط دنج و خوب برای نشستن و نوشتن و فکر کردن ، واقعا عالیه

    از یکی از دوستان شنیدم که میگفت باغ کتاب اصراف پول و ... بوده

    صرفا در حد نظر شخصی دادن میتونم بگم تا حدود زیادی باهاش موافقم ، ولی این اصراف بودنش به این معنی نیست که هیچ بخش مثبتی نداره


    مثتب بودنش برای من همین بس که اگر برم توی نماز خونه اش دیگه دلم نمیخواد از اون محیط بیام بیرون

    لامصبا مسجدارو اینقدر خوشگل بسازید خوب


    بلیطم گرفتیم بریم فیلم بمب رو ببینیم...

    از سینما تیکت گرفتم

    رفتم دم دستگاه سینما تیکت بلیط رو پرینت بگیرم که فهمیدم برای چهارشنبه گرفتم به جای سه شنبه  :-|

    هیچ ربطی هم به تبعات جلسه چند شب پیش نداره :-D

  • ۱۳ نظر
    • امین
    • چهارشنبه ۱۴ آذر ۹۷

    حس خوب داغ چایی

    از بیرون میام
    میرسم توی تیوان

    لپ تاپ و میزنم روشن بشه
    غذا رو میذارم توی یخچال و بر میگردم
    لیوان و برمیدارم و چای میریزم

    میارمش جلو صورتم
    داغی چای...


    صورتمو گرم میکنه و کیف میکنم
    حس خوبی بهم میده
    خداروشکر


    این مطلب با این ارامش توش
    در زمانی نوشته شد که دارم اوج بحث فراستی و ظلی پور رو دارم گوش میدم :-D
  • ۱۴ نظر
    • امین
    • شنبه ۱۰ آذر ۹۷

    جلسه مهم دیشب

    در مورد جلسه دیشب هم بگم...

    خواستگاری بودیم جای شما خالی

    اولین جلسه ای هم نبود که میرفتیم

    میخواستم خیالم راحت شه که همه چیز به خوبی و خوشی پیش بره بعد بنویسم

    بعد اون همه ضجه و ناله من سر سربازی ، دیگه دلم نمیخواد توی وبلاگ ناله کنم

    خلاصه که همه چیز خوب و خوش پیش رفته و داره میره به امید خدا


    کسایی که این وبلاگو توی مدت سربازی من خوندن لایق اینن که کلی خبرای خوشحال کننده هم بخونن بلاخره :-D


  • ۲۹ نظر
    • امین
    • يكشنبه ۴ آذر ۹۷

    دو سنت

    به لطف جمعه سیاه امروز بازی جنگ های صلیبی به قیمت 2.49 سنت خریدم

    با یک گیفت کار 5 دلاری دو نسخه گرفتیم که دو نفری انلاین بازی کنیم

    یه ازرو که حداقل8 سال سابقه داره محقق شد و چه حااااااااااااااااالیم داد


    حالا موندم با 2 سنت باقی مونده چیکار کنم :-D

    حیفه لامصب


    ***


    این وسط به خاطر بلک فرایدی رفتیم یه پک زبانم خریدیم با یکی از همکارا

    ایشالا که مفید واقع بشه 


    ***


    فردا هم یه جلسه مهم دارم

    به زودی باید درباه اش بنویسم

  • ۰ نظر
    • امین
    • جمعه ۲ آذر ۹۷

    ساده تر

    دیشب تا صبح یه لحظه خواب اروم نداشتم

    همه اش با استرس بود

    سر همین جنگوگ بازی های کاری

    یه سره از این ور به اونور میدوییدم

    فک میکردم کارا امروز به فردا بیافته حتی

    هنوز 11 نشده کارهای استرس اور دیروز مدیریت شد

    خداروشکر

    بریم سراغ کارهای رو به جلو


    پی نوشت :(اینقدر نوشتنش سخته که مینویسید پ.ن؟! یا دلیل دیگه داره ما نمیدونیم)

    لازمم نیست همه چیز خیلی هم مکتوب جلو بره

    حافظه هم داریم دیگه


    پی نوشت دوم : خواستم بگم مغزم داریم دیگه گفتم الان یکی میاد میگه تو که نداری :-D

  • ۱ نظر
    • امین
    • چهارشنبه ۲۳ آبان ۹۷