دفترچه شخصی سید محمد امین هاشمی

یک دفترچه مجازی برای یادداشت روزمرگی ها ، خاطرات ، تفکرات ، نظرات شخصی و ...

356

نوشتم

قرار بود بشینم در مورد اتفاقات 97 بنویسم

و با همون حال و هوا برم نوروز 99 و اتفاقات 98 رو بنویسم

نوشتم

برای خودم نوشتم ، کوتاه و مختصر و (به نظر خودم) مفید


از بعد از اون دوران لعنتی ، روز شمارها از بین رفتن

روزشمار برای ایام بد ، هم خوبی داشت هم بدی


355 روز تا عید 98

بشمارم و بگم چه کردم و برم جلو

خدا بهتون صبر بده :-D


میخوام در این ایام خوب هم روز شمار بذارم

خوبیشو میدونم ، بدیشو نمیدونم

میرم جلو ببینم چطور میشه

خیلی جمهوری اسلامی طور

یاد هولدن خدا بیامرز افتادم که میگفت تو هر چیزی رو به سیاست ربط میدی :-D

پست نمیذارم ، ولی گاها استوری سیاسی میذارم


میخواستم سایت شخصی خودم رو بزنم و وبلاگو تخته کنم

ولی فعلا وقتش نیست

فعلا مدیران سایتو هم اوکی کنم هنر کردم


خلاصه که من با قدرت دارم بر میگردم :-D

  • ۳ نظر
    • امین
    • جمعه ۹ فروردين ۹۸

    به جای 10 سال آینده

    دوست داشتم در مورد اینکه 10 سال آینده کجا هستم بنویسم
    اما دیدم نوشته هام میشه شبیه اینا که به تازگی داخل شرکت های هرمی وارد شدن

    10 سال دیگه میلیاردر شدم و ...
    لوسه یه کم
    ولی خوب تصور من از 10 سال آینده از این حالت خارج نیست


    به جاش تصمیم گرفتم در مورد تصورم 2 سال پیشم ، در مورد 2 سال بعد (یعنی همین الان) بنویسم


    حدود دو سال پیش قبل از سربازی ، من تصمیم گرفته بودم با ورود به حوزه آموزش به درآمد برسم
    میخواستم 40 ساعت ویدیو وردپرس ضبط کنم بعد با برگزاری رویداد و راه اندازی وب سایتم فروش رو شروع کنم
    کلی هم طرح و ایده داشتم تا با کمک گروه ها و فروم ها و ... فروشش رو زیاد کنم

    تصورم این بود که تا 6 ماه بعد فروش شروع میشه و تا یک سال بعد هم سایت به جایگاه خوبی میرسه
    همینطور هم آموزش ها رو کامل تر میکنم
    یک آموزش سئو 40 ساعتی میسازم و بخش های مختلف دیجیتال مارکتینگ و سئو و برنامه نویسی وارد میشم و یک سایت جامع و کامل با آموزش های "ارزون قیمت" میسازم و میفروشم و کلی هم همه گیر میشه 

    تصورم این بود که دیگه در بدترین حالت 2 سال بعد من 50 میلیون کنار گذاشتم (نه 50 میلیون ورودی)


    ***

    واقعیت تفاوت هایی داشت ، اما در کل توی همون مایه ها بود
    خیلی برنامه زمانیم مشکل داشت و یک سری کارها خیلی زمان بیشتری میبرد و یک سری کارها خیلی زمان کمتری برد

    بزرگترین اشتباهم رو هم بگم:
    "خراب کردن پلهای پشت سر خودم به خاطر اعتماد به دیگران"
    بزرگترین اشتباهم این بود که من سایتم رو ول کردم که در سایت کس دیگه شریک بشم و باهاش همکاری کنم
    من نباید سایتم رو ول میکردم
    اگر نمیکردم همین الان کلی ارزشمند شده بود و کلی جلو مینداخت منو

    100 البته که رشد و موفقیت های بعدی هم برپایه اعتمادی که کردم به وجود اومد ولی به نظرم نباید اونجوری رفتار میکردم
    دفعه اول مشکل این بود که من پل پشت سر خودم رو بر اساس حرف دیگران خراب کردم
    اشتباه بود
    همکاری و اعتماد خوبه
    ولی پل پشت سر خودم رو نباید روی حساب حرف دیگران خراب میکردم


    حالا خوبیهاشم بگم:
    توی واقعیت قضیه خیلی در اندازه بزرگتری پیش رفت
    من هیچ وقت تصور داشتن یک تیم خوب و کاربلد رو نداشتم
    من هیچ وقت تصور داشتن یک شریک کار بلد رو نداشتم
    من هیچ وقت تصور داشتن همکاری با مجموعه های بزرگی مثل لئونارد و مطالعه شریف و فدک و ... رو نداشتم
    من هیچ وقت تصور داشتن یک سیستم مدیریتی (هرچند کوچیک) رو نداشتم



    من پیشاپیش برای سال آینده خودم یک هدف باز هم کوچیک برای خودم چیدم
    دو سال پیشم همین کارو کردم
    گفتم دو سال دیگه به 50 میلیون پس انداز میرسم ، در صورتی که معتقد بودم خیلی بیشتر میتونم
    الان هم برای سال آینده ام هدف 12 هزار دلاری گذاشتم ، هرچند معتقدم خیلی بیشتر از این حرفا رو میتونم


    باید بهتر مکتوبش کنم
    سالهای پیش هم اینکار رو میکردم و خوبم بود
    میشستم اول ، تصور سال پیشم رو میخوندم ، بعد در زمان حال مینوشتم (تا تفاوت هاش در بیاد و تصور امسالم واقعی تر بشه)

    بعد برای سال اینده ام تصور میکردم
    بازم اینکارو میکنم
    امیدوارم که بتونم تصوراتم رو هرچه بیشتر به سمت واقعیت پیش ببرم و شکل برنامه بگیره نه تصور و آرزو

    اوفففففففففففف
    چقدر حرف دارم 
    در مورد پارسال ، امسال ، سال آینده...

    یک مطلب خیلی طولانی و جامع باید برای خودم و دل خودم و ذهن خودم بنویسم
  • ۷ نظر
    • امین
    • سه شنبه ۲۱ اسفند ۹۷

    نفس راحت

    بعد از مدت ها

    من ، اینجا ، توی تیوان نشستم و اینقدر کارهای عقب افتاده و کارهای در لحظه رو راست و ریست کردم که دارم یک نفس راحت میکشم و برای انجام کارهای اینده برنامه ریزی میکنم


    ...

    مین الان یه کار که باید انجام میدادم رو یادم اومد :-\

    ولی خوب هیییییییییییچ اهمیتی نداره

    سه سوته اوکیش میکنم


    هنوزم میتونم نفس راحت بکشم

    به نشانه شکر برم یه وضو بگیرم یه نماز درست و حسابی بخونم


    همه اش وسط نماز فکرم میره سمت کار

    فک کنم بلاخره بتونم یه نماز بدونه فکر به هیچ چیز دیگه بخونم


    آخرین بار فک کنم نمازی بود که توی کوی دانشگاه تهران ، توی مرکز تعمیرات کامپیوتر بهاررایانه مشغول به کار بودم...

    وقتی که کسی نبود ، میرفتم مسجد کوی و یه نیم ساعتی برای خودم خلوت میکردم

    جاتون خالی واقعا


    حاااااااااااااالی میدادا

    بازم میرم

    ایشالا

  • ۲ نظر
    • امین
    • چهارشنبه ۱۵ اسفند ۹۷

    اول اسفند

    جدا میگم

    واقعا میگم


    هنوز ، بعد از چندین ماه ، محض رضای خدا یک ذره زندگی حالت مسخره و عادی و تکراری نگرفته

    بعد از سربازی هیچ روزیم حس بیهودگی نداشتم

    حالا اگر خیلی طرفدار سربازی هستید ، حرفم اینطور برداشت کنید که این هم از برکات سربازی هست که اینقدر مضخرفه که باعث میشه بعد از اون بیشتر قدر زندگی عادی رو بدونی

    و اگر خیلی مسیح طور فکر میکنید اینم بذارید به حساب ظلم نظام در حق خانم ها که سربازی نمیتونن برن تا بعدش از زندگی بیشتر لذت ببرن


    انصافا خیلی میتونم روی این پاراگراف بالا حرف ... که چه عرض کنم ... زر بزنم ولی خوب حسش نیست و با این نیت هم این نوشته رو شروع نکردم



    این نوشته رو شروع کردم که یه کم حرف بزنم ، در درجه اول هم برای خودم

    دلم میخواد یه چیزایی در مورد اولین تجربیات ازدواج بگم ، ولی حس میکنم نپخته اس

    خیلی خام خیلی پر شک و تردید

    هم قسمت های خوب و هم قسمت های بدش


    دلم میخواد در مورد تصمیمات سال اینده ام بگم

    در مورد برنامه ریزی ها و طرح ها و استفاده از تجربه ها و ...

    اما حس میکنم خیلی ساده لوحانه اس

    خیلی بچگانه

    شاید واقعا هم پاشون وایسم و عملیشون کنم (که فکر میکنم به صورت کلی پاشون هم وایمیستم و این رو بر اساس تجربه میگم)

    ولی بازم یه حس خامی داره ، حس بچگی داره ، دوسش ندارم


    دلم میخواد در مورد دیدگاه های جدید سیاسی بگم 

    در مورد اتفاقات نو

    ولی به نظرم خیلی به من ربطی نداره

    یعنی من با این اعتقاداتی که دارم ، قاعدتا نباید «خیلی» وارد این قضایا بشم

    گفتم خیلی ها

    همون نزدیکای انتخابات فقط یه دور براتون یاداور میشم که هم چپی اومده و هم راستی و همیشه نتیجه یکی بوده

    یا مثلا رای ندادن هم خودش یه رای محسوب میشه ، با رای ندادن هم میشه نظرمون رو اعلام کنیم

    خیلی قوی تر و اثرگذار تر از رای دادن گاهی

    حالا سر وقتش میگم


    خلاصه که خیلی چیزا دلم میخواد...

    بگذریم


    کاری که نپخته نیست ، خام نیست ، بچگانه نیست و اتتتتتتتتتتتفاقا خیلی هم نیازه که انجامش بدم کار فعلیم هست

    یک دنیا برنامه و هدف و کارای ریز و درشت

    کاری که الان باید انجام بشه همینه

    متنی که الان باید نوشته بشه درباره همینه

    ایشالا در موردش مینویسم

  • ۲ نظر
    • امین
    • چهارشنبه ۱ اسفند ۹۷

    3 تفریح

    یه سری جمله ها هم تا مغز استخون ادم پیش میره

    شاید لحظه اش مهم باشه

    چه زمانی ، توی چه حالی ، توی چه وضعیتی ، با چه پیشینه فکری و به چه شکلی پیام رو دریافت کنی

    به هر حال خیلی تا عمق وجود من فرو رفت این حرف





    نوشته بود 3 تفریح توی زندگیت داشته باش

    یک تفریح که برات پول بسازه

    یک تفریح که برات بدن سالم و روی فرم بیاره

    یکیش هم روحت رو تغذیه کنه




    بی نظیر نیست؟

    احساس میکنم باید حتما 50 سالم میشد تا خودم به این نتیجه برسم

    بعد از خوندن این عبارت ، احساس میکنم یه فرصت مجدد زندگی گرفتم




    تصور کن...

    یه چیز روتین

    مثل چک کردن اینستاگرام ، ایمیل ،‌تلگرام...

    مثل سر زدن به بعضی بازی ها...

    مثل راه رفتن ، غذا خوردن ، برای بعضی ها رانندگی کردن ، برای بعضی ها نماز خوندن


    روتین و روال

    اصلا خودتم نمیفهمی داری چیکار میکنی

    خیلی شیک و راحت و ساده برای خودش میره جلو

    دیگه نیازی نیست براش برنامه بریزی ، فکر کنی و انرژی بذاری

    همینجوری شیک و مجلسی میری جلو و تمام! کارا خودش انجام میشه

    تو فقط برای رشد بیشتر‌، برنامه های تازه ،‌ تفریح و گردش ،حل چالش ها و ... برنامه میریزی فکر میکنی

    و سلامتی و حس درونی و پول خوب (به ترتیب الویتش از نظر خودم نوشتم) خودش هلو بپر تو گلو میاد سمتت...

    عالیه واقعا




    خیلی خوب میشه اگر بتونم عملیش کنم

    این «اگر» که میگم هم صرفا از روی عادته ، وگرنه معلومه که میتونم


  • ۰ نظر
    • امین
    • چهارشنبه ۲۴ بهمن ۹۷

    استارت...

    هر روز ،‌ انگار ، قراره همه چیز از همین امروز شروع بشه
    هر شب ، انگار ، همه چیز آماده شده تا همه چیز از فردا شروع بشه

    یه همچین تفکراتی توی خودم میبینم خلاصه

    ***

    توی تیوان فیلمبرداریه
    حدود 5 ساعت داشتن یه سکانس رو میگرفتن
    هی میگفت شایان بیا ، همه بارا روی دوش منه بعد تو عقب موندی؟
    یارو میگفت : کاااااااااااااااااااااااااات
    دوباره میگیریم

    سه چهار ساعتی گذشته بود که دلم میخواست برم بزنم پس کله شایان بگم بدو دیگه پدر سگ دهن مارو سرویس کردی

    ***
    رشد و پیشرفت کاری خوبه ، بحمدالله
    گفتم در جریان باشید

    ***

    با اینکه از نظر امارهای که خوندم روی خط فقر محسوب میشم نه زیرش
    ولی بحث خونه باعث یه افسردگی ریز شده درونم

    قبلا که فکر میکردم به بحث های مالی میگفتم چطوریه که طرف 2 میلیون حقوق داره بعد میگن زیر خطر فقره؟
    با خودم میگفتم دروغ میگن
    حقیقتا یه زمانی فکر میکردم اینا تهاجمات دشمنها
    اون زمانا که طرفدار خامنه ای بودم
    همون زمانی که گلواژه هایی مثل «حفظ جمهوری اسلامی مهم تر از جان امام عصر عجل الله فرجه!» رو توجیح میکردم و نمیفهمیدم وقتی مالک اشتر از چند قدمی معاویه برای نجات جون امام زمانش برمیگرده یعنی چی...


    حالا دیگه نیازی نیست خط فقر و زیر و روش رو بفهمم
    دارم میبینمش
    توی زندگی بقیه
    توی زندگی خودم
  • ۹ نظر
    • امین
    • چهارشنبه ۱۷ بهمن ۹۷

    روحی و جسمی

    در حال حاضر در یک خستگی عمیق روحی و جسمی به سر میبرم

    به شدت به یک هفته مرخصی نیاز دارم و البته که به هیچ عنوان دسترسی بهش رو ندارم و احتمالا تا عید هم دسترسی نداشته باشم

    امیدوارم توی عید فرصت فراهم بشه 2-3 روز استراحت اینجوری داشته باشم


    البته شاید بتوونم دو هفته دیگه یه تعطیلی 4 روزه واسه خودم دست و پا کنم

    ببینم چطور میشه


    به هر حال در وضعیت فعلی کاراییم به شدت کاهش پیدا کرده

    وقتی این مدلی میشم ، در ظاهر زمان زیادی رو استراحت میکنم (یا بهتره بگم تلف میکنم) ولی در باطن هیچ خستگی در نمیره!


    نیاز دارم دو سه روز دراز بکشم ،فرندز ببینم ، Orang is the new black ببینم و ...

    3-4 ساعت کانتر و فوتبال بازی کنم

    3-4 ساعت اینستاردی گردی کنم

    برم یه 2 ساعت خیابونا رو متر کنم و آهنگ گوش بدم و فکر و تصور کنم

    و ...


    امیدوارم روزش برسه زودتر

    نقدا جمعه رو دارم که تا ساعت 11 وقت دارن استراحت کنم ، بعدش یه جلسه دارم و بعدشم کلاس تا 8 شب

    ببینم این جمعه صبح ، چقدر خستگیمو در میکنه

  • ۴ نظر
    • امین
    • پنجشنبه ۱۱ بهمن ۹۷

    از هر چی بدم میاد

    اولین بار حاج مهدی بهم یاداور شد که اسم کوچه و خیابونمون چقدر انقلابیه...

    17 شهریور

    شهید نواب صفوی


    هرچی هم زور زدیم که تاریخ بله برون بیافته یه روز دیگه نشد

    قبلش فاطمیه بود

    بعدش هم مراسم عروسی یکی ازفامیل هاشون


    22 بهمن بله برون

    تکبیر

    مرگ بر اینوری و اونوری و ...


    ولی انصافا اگر برم محضر ببینم عاقدمون مثلا رئیسی کسی هست ، انقدر با کله قند خودمو میزنم تا بمیرم

    گفته باشم 

  • ۱۶ نظر
    • امین
    • شنبه ۲۹ دی ۹۷

    هنوزم؟

    برگشته گفته :

    اگر پسر بود براش همه کار میکردیم

    دختر زاییده دیگه گوسفند بگیریم که چی




    کی تموم میشه؟!

    ما که پسریم ولی این میزان از حماقت و کودنی هیچ توجیهی نداره

  • ۶ نظر
    • امین
    • جمعه ۲۸ دی ۹۷

    روی رویاهام راه میرم... (طولانی ترین و تنها مطلب وبلاگم که دوستش دارم)

    ازبچگی عادتم بود

    هنوزم این عادت رو دارم


    موقع فکر کردن ، موقع درس خوندن ، موقع رویا پردازی راه میرم

    گاهی اوقات خیلی تند

    کاهی اوقات اینقدر راه میرم که پام درد میگیره

    یه دوره ای که دوسه تا دوست نزدیک داشتم و با هر دو سه تاشونم قهر کرده بودم ، اینقدر راه میرفتم و فکر میکردم که واقعا نشستن برام لذت بخش ترین کار میشد


    قبلا خجالت میکشیدم بگم

    با خودم میگفتم «مثل دیوونه ها راه میرم و با خودم حرف میزنم»

    بعدا تفکرم عوض شد و همون کار شد «قدم میزنم و فکر میکنم»


    امشب بعد از مدت ها یه مقدار قدم زدم و به رویاهام فکر کردم

    قبلا هم همینطور بود

    میرفتم جلو ، خیلی جلو

    میرفتم 50 سال اینده یهو


    یادمه اولین بارهایی که با دینام اشنا شدم و فهمیدم میشه با پا زدن دوچرخه و با کمک دینام برق تولید کرد ، توی رویاهام رفتم تا اونجا که با همین قضیه کل برق دنیا رو تامین میکردم

    الانم همونکار رو میکنم

    فرقش با اون وقت ها اینه که مستنداتم بیشتر شده


    قبلا فکرایی که میکردم رو هرجا میگفتم ، میشد فکر بچگانه و نپخته و خنده دار

    الان دوستان وقت میذارن ، تشریف میارن سر کلاسام و مقدار کمی هم هزینه میکنن تا «حرفایی که با خودم ، در حین راه رفتن مثل دیوونه ها زدم» رو بشنون

    الان وقتی همون فکر ها رو برای بعضی ها که خیلی بهشون اعتماد دارم میگم ، حاضر به همکاری میشن

    از وقت و فکر و علم و ... سرمایه میذارن براش


    هنوزم نمیتونم کامل بگمشون

    اگر تا ته ته بگم بازم میشه بچگانه

    قبول هم دارم ، از یه جایی به بعدش مستندات قضیه ضعیف میشه

    ولی من بدون اون ادامه نمیتوم انگیزه کافی بگیرم


    من با داشتن یک سایت و مثلا روزی 1000 تا بازدید انگیزه نمیگیرم

    من باید تصورم بره تا روزی چند میلیون بازدید تا تازه موتورم روشن بشه


    از همون قدیمش هم تا مبلغ زیر 1 میلیارد بود موتورم روشن نمیشد

    همون موقعی که از بابام پول تو جیبی میگرفتم و به خاطر اینکه مامانم نگران سیگاری یا معتاد شدنم بود ، اینقدر این پول تو جیبی کم بود که به خوراکی هم به زور میرسید

    همون موقعش هم عدد زیر 1 میلیارد فقط مقدمه قضیه بود

    هنوزم با همون 1 میلیارد موتورم روشن میشه


    فرقش توی اینه که قبلا اونا رویا بودن

    نه فقط برای دیگران که میدیدنش 

    برای خودمم شکل و شمایلشون شکل رویا بود

    الان فکرن ، تصورن ، استراتژی و برنامه ریزین



    مثل خودم

    خودمم هنوز همونم

    همون امینی که میرفت توی انبار کوچیک زیر راپله مامان بزرگش

    و پنجره کوچیکش رو میکرد پنجره مغازه اش و لوازم توی انباری رو میفروخت

    از نظر بقیه من خیلی بچه خوبی بودم که 3-4 هفته رو تنهایی بدون حضور هیچ بچه دیگه ای توی کاشون میگذروندم

    ولی اونا نمیدونستن چقدر همبازی دارم ، چه دنیای بزرگ کشف نشده ای دارم ، چقدر وقت لازم دارم تا سنارویهای مختلف رو بررسی کنم

    من اون موقعش هم سعی میکردم نگاهم واقعی باشه ، فرقش با الان این بود که اون موقع نسبت به الان بخش کمتری از واقعیت رو میدیدم

    همونطور که الان نسبت به 10 سال دیگه...


    ولی من هنوزم همونم

    من دقیقا همونکارا رو میکنم

    اگر با همون قد و هیکل و قیافه همین اطلاعات رو بهم میدادی احتمالا همین کاری رو میکردم که الان میکنم

    من هنوزم توی رویاهام قرق میشم و میرم به دنیای نارنیاطور خودم


    فقط هم بحث مالی نیست

    من گاهی اوقات صلح برقرار میکنم ، گاهی اوقات میجنگم

    من توی مراسم اعدام شرکت میکنم ، حتی گاهی اوقات ادم میکشم

    یه وقتهایی میرم و مدت ها در اوج ارامش و توی جنگل زندگی میکنم

    گاهی اوقات بدترین اتفاقات دنیا برام میافته

    عزیزانم رو از دست میدم

    گاهی اوقات بی پوله بی پول میشم و گاهی اوقات خفن مایه دار ترین ادم روی زمینم


    من توی تصوراتم رسما و عملا زندگی میکنم

    یه جا توی فیلم اینسپشن میگفت که برای اینا جای خواب و بیداری عوض شده

    اینا میرن کار میکنن تا بیان اینجا و یکی دو ساعت توی عالم خواب زندگی کنن

    برای من گاهی اوقات واقعا جای عالم تصور و واقعیت عوض میشه


    امشب کار داشتم

    ولی ترجیح دادم بیست دقیقه ای رو فقط برای تصورم کنار بذارم


    حتی قضیه جلوتر هم میره

    این که نمیتونم همینجوری قضیه رو بیهوده رها کنم

    این که نیاز دارم هرچیزی یه اهمیت خاصی پیدا کنه ، یه انتهایی برسه و ...


    مثلا توی مترو که پاسور بازی میکنم با گوشیم ،‌ تصور میکنم

    اون تصمیم ها میشن تصمیمات بزرگ کشوری

    اون وقته که پاسور بازی کردن کیف میده


    وقتی این تصورات رو میکنم هست که دیگه جرات اشتباه ندارم

    دیگه بازی مسخره بازی نیست

    شاید برای شما جدید باشه ولی این قضیه هم برای من جدید نیست 


    یادمه بچه که بودم با مامانم میرفتیم فروشگاه رفاه برای خرید

    اون موقع ها اداره مخابرات به بابام بن میداد و ما هم به اجبار از رفاه خرید میکردیم تا با بن ها یک سری خرید هامون رو انجام بدیم

    من نه خوراکی میخواستم ، نه اسباب بازی نه هیچی

    و از نظر بقیه من خیلی مظلوم و خوب بودن

    ولی واقعا اینطور نیست

    کاملا ناخواسته و غیر ارادی ، من توی عالم تصورم قدرتمند ترین ادم اون فروشگاه بودم

    فروشگاه چیه؟ قضیه فراتر از این حرفاست


    نمیدونم اولین بار کی شروع شروع ،‌ولی یکی از اخرین بارهای اون تصور رو یادمه

    یادمه اولین دفعه هاش از یه تیر چراغ برق شروع شد!

    توی تصورم گفتم که این ، یه سفینه فضاییه

    وقتی میرفتیم فروشگاه رفاه من با وسایل مختلف سفیه فضاییم رو تجهیز میکردم

    یه دستگاه چرخ گوشت که قیمت بالا تری داشت ، میتونست یه موتور قدرتمندتر برای افزایش سرعت فضیه باشه

    یا سس های مایونز میتونستن به عنوان نوع خاصی از گلوله ها برای زدن یک سری از دشمن های خاص استفاده بشن

    کالباس ، پفک ، لباس ها ، لوازم خونگی و ...

    هرچیزی توی اون فروشگاه اسباب بازی من میشد و تا رسیدن به خونه و ساعتها بعدشم سر من رو گرم میکرد


    توی اون لحظات من تصور اینده رو نمیکردم (مثل وقتی که با دینام برق تولید میکردم)

    توی اون لحظات من فقط بازی میکردم

    اما گاهی اوقات تصورات مدلشون عوض میشه و تبدیل به بحث های کاری میشن

    یا بحث های مذهبی یا اجتماعی یا سیاسی


    یادمه یکی از افرین دفعه هاش شاید حدود 15 سالم بود

    یاد قدیما افتادم و سعی کردم بازی رو ادامه بدم و یه عملیات جدید رو به اتمام برسونم

    ولی انگیزه کافی نداشتم

    اینکه به طور مطلق حالت بازی داشت انگیزه رو ازم میگرفت


    سالهاست که اصلی ترین این تصورات و تفکرات شده کاری

    البته که در طول سربازی و از فاصله درب فجر تا در ساختمون مهندسی بارها و بارها کسانی که شاید توی اعتقاداتتون قوربونشون برید رو نشوندم روی صندلی قضاوت ، و بابت تک تک زورگویی ها ، تک تک شکنجه شده های توی زندان ها و ... محاکمه اشون کردم

    بابت تک تک ثانیه هاییم که حروم میشد توی گوششون زدم و بهشون حروم زاده گفتم

    فقط عصبی تر میشدم

    از یه جایی به بعد این کار رو ادامه ندادم

    و به اجبار تصورات نوع دیگه ام هم کمتر شد

    البته  که درگیری و مشغله کاری هم خیلی تاثیر گذار بود


    توی عالم تصوراتم عوامل وقت تلف کن نیستن

    لازم نیست ساعت ها زور بزنم تا یه ایکن توی یه صفحه یه سایتی رنگش عوض بشه یا یه افکت روش نمایش داده بشه تا مشتری راضی بشه

    توی عالم تصوراتم من فقط تصمیم میگیرم و جلو میرم و این یکی از لذت بخش ترین چیزهاست

    حتی توی دعوا ها و قتل ها هم همینطوره


    همیشه هم من درست نمیگم

    گاهی اوقات بر میگردم و تصورم رو عوض میکنم تا به درست ترین شکل ممکنه تبدیل بشه


    این عالم تصورات من بود

    امشب بیست دقیقه ای توش زندگی کردم و یه سفر لذت بخش رو داشتم

    اومدم این از تجربیات و لذت های این سفر براتون بگم که رفتم تا اوله اولش

    دنیای خوبی داشتم و دارم




    برای همه اتون زندگی توی دنیای قشنگ تصورات ذهنیم رو آرزو میکنم...

  • ۴ نظر
    • امین
    • يكشنبه ۲۳ دی ۹۷