دفترچه شخصی سید محمد امین هاشمی

یک دفترچه مجازی برای یادداشت روزمرگی ها ، خاطرات ، تفکرات ، نظرات شخصی و ...

روز سی و دوم: یه عالمه هیییییییچ

یه بخش هایی از زندگیم هست

که وقتی ضربه میخوره

حتی کوچیک

هیچ هیچ هیچ میشم

 

نمیدونم ناراحتم یا نه

ولی میدونم خوشحال نیستم

اصلا نیستم انگار

خیلی حسش بده

ازش متنفرم

 

هم از حسش

هم از اینکه این نقطه ضعف رو دارم

 

دارم با خودم فکر میکنم چاره اش چیه؟

شادی رو توی این مواقع کجا پیدا کنم؟

وقتی حتی حوصله خندیدن، فیلم دیدن و ... رو ندارم

 

به زور انجامش میدما...

ولی حال همیشه رو نداره

به زوره

نمیدونم شایدم باید همین به زور رو تحمل کنم تا بهبودی داده بشه توی حال م و احوالم

 

خسته ترین آدم دنیا میشم

حتی کار هم درست نمیتونم بکنم

با بی رمقی، بی حالی، بی حوصلگی فقط کارهای اصلی رو انجام میدم و گور بابای پیشرفت

 

الان این رو مینویسم

چون الان اونقدر حالم بد نیست

یه کوچولوه و زود گذر

خودم میشناسمش

ولی خوب برای شناخت بهتر خودم نیاز دارم بنویسم

به خصوص برای اماده شدن برای روزهایی که دیگه یه کوچولو نیست...

  • ۰ نظر
    • امین
    • يكشنبه ۱۰ مرداد ۰۰

    روز سی و یکم: ریز ریز ریز

    حدود ساعت 5:30 با خواب الودگی شدید (تقریبا مثل هر روز) از خواب پاشدم

    این بخش هیچ ربطی به حرف های بعدیم نداره و فقط خواستم بدونید با اینکه سختمه ولی ادم با اراده ای هستم و 5 صبح از خواب پامیشم

     

    دیدم چشمم میسوزه

    درد میکنه

    انگار اشغال رفته توش

    یا شاید یه مژه ای چیزی

     

    بارها این اتفاق افتاده و همیشه با یه ربع، بیست دقیقه مالیدن پلک و بستن چشم و شستن صورت حل میشه

    اما از خود مالشی که پیشنهاد مسئولین بلند پایه پزشکی کشورهست بگیر تا هرچی افاقه نکرد!

     

    حدود 3 ساعت با یه چیزی به ریزی یک دونه ی خاک زیر پلک بالاییم زندگی کردم

    فقط سه ساعت

    سر درد سمت چگ مغزم + سوزش چشم باقی مونده ازش برام خیلی جالب بود!

    به همین ریزی

    به همین سادگی

    به همین مسخرگی

    با وزنی کمتر از 0.5 گرم من حدود 100 کیلیویی رو داشت به غلط کردن مینداخت

     

    دیگه خیلی درس و ... نگیرم ازش براتون

    فقط خداروشکر که سالمم و ایشالا همه سالم باشن

  • ۰ نظر
    • امین
    • شنبه ۹ مرداد ۰۰

    روز سی ام: پایین...

    باید حداقل یک هفته ننویسم

    این یک باید هست

    همیشه همین بوده

    همه جای زندگی خودم اینو دیدم

    و هرجای دیگه ای هم ذره ای عمیق شدم این رو دیدم

     

    رفتار سینوسی...

     

    اصلا اگر بدون داشتن روند سیسونی هرچیزی محکوم به شکست هست

    باید بپذیریش و طبق قاعده اش بازی کنی

    بالا و پایین داشته باشی

     

    من اینطور فکر میکنم لااقل

    و الان دارم میرم پایین

     

  • ۰ نظر
    • امین
    • سه شنبه ۲۹ تیر ۰۰

    روز بیست و نهم:اینجا یا ویرگول؟

    واقعا دو دلم...

    اینجا بنویسم یا ویرگول؟

     

    من برای دل خودم مینویسم

    چیز خیلی به درد بخوری هم نمینویسم

    اما...

     

    همین که چند نفری که بیرون از بلاگ میبینمشون یا قبلا دیدمشون اینجا رو میخونن، باعث میشه خیلی هم زیاد راحت ننویسم و هرچی از دهنم میاد بیرون رو نیارم توی بلاگ

    از اون طرف اگر قرار هست به خاطر کسانی که بلاگ رو میخونن، چیزی رو کنترل کنم، ترجیح میدم پس حداقل افراد بیشتری بخوننش  

     

    تازه اگر بخوایم سوال رو درست بپرسم در واقع باید بپرسم:

    اینجا، ویرگول یا یوتیوب؟

     

    من به شخصه خیلی با ویدیو راحتترم

    اوکی ترم

    یوتیوب هم خیلی آینده دار تره تازه

     

    واقعا گیرم بینش

    فعلا منطقه امنم نوشتن توی اینجاست

  • ۱ نظر
    • امین
    • دوشنبه ۲۸ تیر ۰۰

    روز بیست و هشتم: 100 روز رد شدن!

    برید توی یوتیوب و ویدیوهای Ted-ED رو ببینید...

    به خصوص چالش 100 روز رد شدن!

    و بعدشم سایت زیر که در همون راستا هست و توی ویدیو معرفی میشه رو ببینید تا کفتون ببره از بعضی قوانین این دنیا که بهشون آگاه نیستیم:پ

    https://www.rejectiontherapy.com/100-days-of-rejection-therapy

  • ۰ نظر
    • امین
    • يكشنبه ۲۷ تیر ۰۰

    روز بیست و هفتم: حرف های نزده...

    اگر میشد هرچی که توی خیابون و حین راه رفتن میاد تو ذهنم....

    یا هرچی که قبل خواب توی ذهنم مرور میکنم رو اینجا بذارم

     

    خیلی خوب میشد

    خیلی

     

    حداقلش این بود که خودم دو برابر سبک تر میشدم

    راحتتر میشدم

    بهتر میشد حالم

    حرفا از فکرم میومد بیرون روی این دفتر مجازی میریخت و یه کم بهترم میکرد

  • ۰ نظر
    • امین
    • شنبه ۲۶ تیر ۰۰

    روز بیست و ششم: تفکرات برخواسته از ماتریکس...

    ***

    فصل اول: گذشته ها...

     

    سیاه پوستا هم احساس دارن؟؟؟!!!

    با ما فرق دارن ها...

    باشه اقا اشکال نداره

    احساس دارن

    اذیتشون نکنیم

    نکشیمشون

     

    زنها هم احساس دارن؟!؟!؟!؟!

    از نظر فیزیکی ضعیف تر هستنا؟!

    مطمئنی؟

    باشه قبول اونا هم احسا دارن

    اذیتشون نکنیم

    تصاحبشون نکنیم

    بهشون حقوق برابر بدیم

     

     

     

    ***

    فصل دوم: همین اواخر

     

    حیونا هم احساس دارن؟

    اینا دیگه چرا؟

    مطمئنی؟

    بی خود و بی دلیل نکشیمشون؟؟

    با سنگ نزنیمشون؟

    حیوون هستنا؟!

    ردیفه اقا اونا رو هم اذیت نمیکنیم

     

     

    ***

    فصل سوم: شاید اینده

     

    ربات ها هم احساس دارن؟

    خودمون ساختیمشون ها

    رباتنا؟؟!!

    مطمئنی؟

     

     

     

     

    متوجه منظورم شدی؟

    اگر فکردی توش نژاد پرستی، تفکر ضد زن، توهین و ... هست نه من رو میشناسی

    نه این متن رو درست متوجه شدی

    حرفش چیز دیگه است...

  • ۰ نظر
    • امین
    • جمعه ۲۵ تیر ۰۰

    روز بیست و پنجم: کسی اینجا کار تعمیرات و خدمات میکنه؟

    اگر اره

    یا اگر توی اشناهاتون دارید

    من یه سوال واقعا داره ذهنمو به هم میریزه...

     

    توی این حرفه ادم خوش قول وجود خارجی داره؟

     

    زنگ زدیم برای تعمیر کولر گازی

    میگه امروز تا یک خودمو میرسونم

    دو ونیم زنگ زدم چرا نیومدی؟

    میگه کار پیش اومد تا 5 میرسونم

    میگم 5 دیره میگه تا چهار میام ولی گفتم 5 که دیگه صد در صد اونجا باشم

     

    چهار و چهل دقیقه زنگ زدم اقا میایی دیگه؟ من بمونم توی شرکت؟

    میگه اره اره

    فقط از سعادت اباد راه افتادما!

    میگم من این چیزارو نمیدونم یعنی تا 5 میرسی؟

    میگه ایشالا ایشالا...

     

    چطوری میتونی اینقدر راحت دروغ بگی؟

    چطوری میتونی اینقدر راحت سر کار بذاری؟

    چطوری میتونی اینقدر راحت بی احترامی کنی به وقت و زندگی و کار مردم؟

    چطور ممکنه همچین چیزی جدا؟!

     

    اولین بارم نیست

    تقریبا هر دفعه که کار تعمیر داشتیم اینطوری کردن

    داستانیه ها...

  • ۰ نظر
    • امین
    • پنجشنبه ۲۴ تیر ۰۰

    روز بیست و چهارم: یاد زمستونا بخیر...

    یادش بخیر...

    صبح پامیشدم میودم سر کار  و سریعا مشغول به کار میشدم

    الان...

    الان باید یه چهل دقیقه بشینم جلو کولر تا از مرگ حتمی بر اثر گرما نجات پیدا کنم

     

    بی پدر و مادر اینقدر گرمه که ادم به ریاضت گشنگی کشیدن راضی میشه تا کار کردن :-))

     

    من فکر کنم اگر خوزستان یا بوشهر اون طرفا بودم تا 6 ماهگی دووم نمیاوردم

  • ۱ نظر
    • امین
    • چهارشنبه ۲۳ تیر ۰۰

    روز بیست و سوم: این همه وقت گذشته؟!

    http://aminhashemy.blog.ir/1396/07/02/%D8%B4%D9%87%D8%B1%DB%8C%D9%88%D8%B11-%DA%A9%D9%84%D8%A7%D8%B3-%D8%A7%DB%8C%D9%88%D9%86%D8%AF-%D9%85%D8%A7%D8%B1%DA%A9%D8%AA%DB%8C%D9%86%DA%AF

     

    شما این رو نگاه کن

    برای چهار سال پیشه!

     

    اگر کسی تا قبل از دیدن این لینک بهم میگفت این وبلاگ چقدر عمد داره میگفتم یک یا نهایتا دوسال

    قبلش توی وبلاگ قبلی بودم...

     

    باورم نمیشه من شروع درامد مستقل و کسب و کار شخصیم با این وبلاگ بوده عملا!

    زود میگذره؟ دیر میگذره؟

    نمیدونم

    ولی میدونم عجیب میگذره

     

    و واقعیتش اینه که میترسم

    اینجوری که دارم میبینم، من هیچی از زمان و گذرش نمیفهمم...

    اگر یهو چشم باز کنم و ببینم اخراشو و یه کوه پشیمونی رو دوشم باشه چی؟

    راهکار جلوگیری ازش چیه واقعا؟

     

    چیزی جز لحظه لحظه رو کنترل کردن و درست زندگی کردن به ذهنم نمیرسه

    اینم که...

  • ۰ نظر
    • امین
    • سه شنبه ۲۲ تیر ۰۰