دفترچه شخصی سید محمد امین هاشمی

یک دفترچه مجازی برای یادداشت روزمرگی ها ، خاطرات ، تفکرات ، نظرات شخصی و ...

روز پنجاه و نهم: اضافه جات

این قانون 80 - 20 رو شنیدین دیگه؟ قانون پارتو

حالا قانونِ قانونم نیستا

مثل قانون مورفی میمونه

 

حالا مهم نیست

چی میگه این چیزه به اصطلاح قانون؟

میگه مثلا 80% درآمد شما از 20% کارهاتون میاد

یا 80% مریضی ها از 20% عدم رعایتها و ...

یا مثلا 80% ناراحتی هامون به 20% رفتارها و ارتباطات و ...

حالا همینو بگیر برو تا اخر

 

من خیلی اینو قبول دارم و خیلی توی زندگیم دیدمش

هرچی هم بیشتر بررسی میکنم بیشتر میبینمش

نقضش رو خیلی کم دیدم

 

از اون چیزاست که یه روز پشیمون میشم احتمالا

که میدونستم و بهش کم توجهی کردم

 

نشستم برنامه هفته ام رو نگاه میکنم، میبینم چقدر اضافه جات داره

چقدر کارهایی رو داره که 80% وقتم رو میگیره و فقط 20% درآمدم رو تشکیل میده

چقدر کمه سهم کارهایی که 80% درآمدم رو شامل میشه!

 

میدونی چی میگم؟ 

یه یه کم جمع و جور کردم کارا رو تا به امید خدا بشه شروعی برای اینکه بیشتر بشم به اون 20% که 80% درآمد رو برام میاره

 

  • ۰ نظر
    • امین
    • دوشنبه ۸ آذر ۰۰

    روز پنجاه و هشتم: از ادا تا واقعیت

    شده که برای رسوندن یه منظور، ادا در اوردم

    "قهر کردن" میگیم بهش اصطلاحا

     

    من به شخصه تقریبا هر وقت با کسی قهر کردن ادا بوده

    یعنی دنبال یه مقصدی بودم

     

    وگرنه ناراحتی خالی که خوب حرفم رو میزنم

    خیلی مودبانه، یه کم مودبانه یا هرچی...

     

     

     

    جدیدا دارم یه چیز جدیدی رو تجربه میکنم ولی

    دیگه قهر نیست

    ناراحتی هم نیست حتی انگار

    یه جورایی کاهش اعتبار طرف پیش خودمه 

    مجددا انگلیسیش رو بلدم ولی فارسیش رو نه و مجددا از این بابت احساس با کلاسی میکنم :-))

    disregard میشه انگلیسیش

    کاهش احترام

    یه همچین چیزی

     

    یعنی یه جورایی میفهمی بابا این بنده خدا حداقل در حال حاضر لایق این درجه ای نیست که تو بهش دادی

    اونم گناه داره ها

    یعنی اونم ضربه میخوره به نوبه خودش از این اشتباهی که من نوعی کردم

    اینقدر میبرمش بالا هم خودشو خراب میکنه من رو سر ما خراب کاری میکنه

     

    یه همچین حالتیه خلاصه

    خدایا من و از قرار گرفتن در جایگاهی که لایقش نیستم معاف کن

    یه جوری نشه بی لیاقت بشم

    یا ظرفیتمو ببر بالا یا جایگاهمو بیار پایی

    قربون دستت

  • ۰ نظر
    • امین
    • يكشنبه ۷ آذر ۰۰

    روز پنجاه و هفتم: خدایگان بهره وری

    یه روزهایی هم یهو اینجوری میشه

    کلا فک کنم یه ساعت پرت داشتم

    باقیش همچین کارا رو یکی یکی خط زدما!

    خودم کفم برید

    خدایا شکرت

    این مدل روزها رو زیادش کن تو رو حضرت عباس

  • ۰ نظر
    • امین
    • شنبه ۶ آذر ۰۰

    روز پنجاه و ششم: تا سرت نیاد نمیفهمی که نمیفهمی...

    یه سری چیزا هم تا سرت نیاد نمیفهمی که نمیفهمی

    در سه چهار سال گذشته توی خودم فقط شاید 20 مورد اینجوری دیدم

     

    یه چیزی که برای خودم میپسندم، برای بقیه نمیپسندم

     

    حالا هرکی هر چی دلش میخواد فکر کنه، خودم که میدونم خودم چی توی سرم میگذره

    خودم که میدونم بی عدالتی حتی در سطح کمش چقدر بدم میاد

    و به خصوص وقتی خودم اون اجرا کننده ی بی عدالتی باشم چقدر بیشتر بدم میاد از خودم

     

    ولی خوب گاهی انگار اصلا بحث منطق و عقل نیست

    یا هست و منطق و عقل من اینقدر میلنگه که نمیفهممش

    به هر حال تا سرم نیاد نمیفهمم

    خیلی بده

    امیدوارم درست بشه

  • ۰ نظر
    • امین
    • جمعه ۵ آذر ۰۰

    روز پنجاه و پنجم: خود انگولکی!

    گاهی اوقات یه کرمی به خودم میریزم

    یه چالش کوچولو

    مثلا یه چیزی حدود یک ماه میشد که هیچ مدله هیچ موزیکی گوش نمیدادم

     

    مسبب هم خراب شدن سوکت گوشیم بود

    نه گوشی رو میبردم درست کنم

    نه با لپ تاپ گوش میدادم

     

    عمیقا دلم میخواد کلا گوش ندم چون چیز چرت و مسخره ای هست

    اینایی که ما گوش میدیم لااقل

    شاید سنتی و ... خوب باشه ولی اینا که من و امثال من گوش میدیم دری وریه

     

    یا مثلا گاها یه دفعه میافتم روی فاز ریش گذاشتن

    نکته اش اینه که... حالا کوسه که نمیشه گفت... ولی یه رگم کوسه است

    چریکی در میاد ریشام 

    کثافت گدا

    مرتبط بیا یه ده سال ببر رو سنم دیگه

     

    اگر به ضرب و زور خانم بچه ها نبود، دو سه بار نیت کرده بودم تاس کنم

    تیغ بندازم

     

    نمیدونم خوبه بده

    نمیدونم دلیلش هم چیه

    اما انگولک های کوچیک این مدلی رو دوست دارم

    همین نوشتن اینجا تا یه عدد خاص هم در همین راستاست

  • ۱ نظر
    • امین
    • پنجشنبه ۴ آذر ۰۰

    روز پنجاه و چهارم: اینجا الان دیگه وطن منه...

    سر کارهای جابه جایی دفتر شرکت با یه خانم هشتاد و خورده ای ساله ارمنی صحبت میکردیم، خیلی شکاک بود

    یکی از بچه ها بهش گفت چندسالی اومدین ایران؟

    گفت چندسال قبل انقلاب

    گفت ولی هنوزم از ایرانی ها بدت میادا

     

    گفت من مشکلم با ایران و ایرانی نیست

    این همه سال اینجام اینجا دیگه وطنمه

    و بعدش یک سری صحبت های دیگه کرد که توی هر تاکسی میتونید بشنوید پس رد میکنم

     

    جمله جالبش برا همین بود که من اینجا دیگه وطنمه

    مسخره بازی که کجا به دنیا اومدم و ... معیار تشخیص وطن نبود براش

     

    چند روز گذشته با فرقه مذهبی "دروزیان" هم اشنا شدم که هرجا هستن رو میگن وطن

    مثلا طرف تو اسرائیله میگه اینجا وطنمه بعد داداشش توی سوریه است میگه اینجا وطنمه

     

    به عنوان کسی که هیچوقت نتونستم اصلا بفهمم این "وطن" که بین اکثریت در جریان هست یعنی چی؟! و چطور میشه اینقدر بهش عرق داشت، میگم این تعریف بازم برام قابل فهم تره

    من اگر روزی ایران نباشم، دیگه وطنم ایران نیست

    اون تعریفی که از وطن معمولا میشنوم رو میگم

    اون چیزی که فهمیدم

    الویت خدمت من باید به اون قسمتی باشه که درش زندگی میکنم

    حالا میخواد ایران باشه یا امریکا

     

    نمیدونم

    حای بحث زیاد داره و اصلا برام الویت نداره که بهش زیاد فکر کنم

    اومدم یه خاطره ای که برام جالب بود رو ثبت کنم کشید به اینجاها :-))

  • ۰ نظر
    • امین
    • چهارشنبه ۳ آذر ۰۰

    روز پنجاه و سوم: عکس العمل مناسب؟!

    توی خیلی از لحظه های زندگیم که هیچی نمیگم، هیچ کاری نمیکنم یا حداقل کار مناسبی نمیکنم، دلیلش ندونستن هست

     

    نمیدونم کار درست چیه

    چیکار باید بکنم

    شک دارم بین دو سه نوع عکس المعمل مختلف

     

    معمولا هم عکس العمل های توی ذهنم خیلی شدت و غلضت دارن

    یعنی گزینه های خیلی خیلی بیخیال

    خیلی خیلی وحشیانه و ...

    که خوب خودش یکی از دلایل اینه که هیچ کاری نکنم

     

    برای همین مینویسم اصلا

    فکرام رو میبینم

    منظم میکنم

    بهتر تصمیم میگیرم 

     

    فکر میکنم یه عکس العمل مناسب در اکثر مواقع، عکس العملی ارومی هست

    عکس العملی هست که توش خیلی نرم و با فشار کم حرفت رو به کرسی میشونی

    کاری که میخوای رو میکنی

    باقی عکس العمل اکثرا نامناسبن

     

    نمیدونم

    باید در مشکل بعدی، که احتمالا همین چند روز باید باهاش مواجه بشم تست عملی بکنم

  • ۰ نظر
    • امین
    • سه شنبه ۲ آذر ۰۰

    روز پنجاه و دوم: از ساحل اینا تا مدرسه های امریکایی

    بارها فکر کردم به این که فرضا که من در اینده برم خارج از ایران و زندگی مورد نظر رو هم داشته باشم

    عقده مدرسه های امریکایی با اون کمد باحالا رو چیکار کنم؟

     

    فکر میکنم اگر توی یه مدرسه اونجوری کار کنم و کنار دانش آموزاشون باشم (حداقل برای یه مدت) مقداری حسش بهبود پیدا کنه

    مطمئنم به اون خوشگلی و خوبی توی فیلما نیست

    توی ولاگ های یوتیوب "ساحل اینا" دیدم

     

    اینم بگم:

    "ساحل اینا" یه کانال یوتیوب برای یه خانمه و شوهرش که خانمه معلم توی یه مدرسه امریکاییه!

    همینقدر زیبا و دوست داشتنی

    ولاگ هاش از مدرسه رو میبینم هرچند مورد علاقه ام نیست و اونجوری که باید و شاید از محیط مدرسه و دانش آموزا چیز میز نمیذاره (که فکر میکنم اجازه نداره بذاره)

    اینم لینکش:

    https://www.youtube.com/c/Sahelina

  • ۰ نظر
    • امین
    • دوشنبه ۱ آذر ۰۰

    روز پنجاه و دوم: خون دادن

    اگر من جای خدا بودم، دهن امین هاشمی رو بابت اینکه اینقدر کم خون میده سرویس میکردم

    کلا دو سه بار رفتم توی عمرم

    خسیس

    بدبخت

    بخیل

     

    تو غلظت خون داری

    خون ندی برات بده

    یه عده خون لازم دارن

    مفته

    یه وعده غذا میخوری جبران میشه

    نمیمیری

     

    من نمیدونم اگر این بی خیری نیست چیه پس

    خوب یه وقت خالی کن برو بده اون خون نجسو دیگه

     

    ادم گاهی حالش از خودش به هم میخوره حقیقتا

  • ۰ نظر
    • امین
    • يكشنبه ۳۰ آبان ۰۰

    روز پنجاه و یکم: حیوانات

    هیچ وقت به یه تصمیم درست و جامع در مورد حیوونا نرسیدم

    اخر چی حسابشون کنم، چه حسی نبست بهشون داشته باشم

     

    مثال میزنم:

    امروز توی راه یه گربه کوچولو که تیو یه فنجون جا میشد (بدون اغراق) وسط پیاده رو خودشو جمع کرده بود و اروم میو میو میکرد

    اسنپ داشت میومد

    گفتم سریع میگردم یه جا یه سوپری پیدا میکنم یه شیری چیزی براش میریزم

    نمیدونم اصلا مشکلش این بود یا نه ولی دلم میخواست یه کاری کنم

     

    اصل داستان چیز دیگه است که در ادامه میگم

    اما همینجا هم تناقض شروع میشه

    کسی دنبال کمک به یه گربه بود، که همین چند وقت پیش حدودا یک دهم یه گوسفند کامل رو در قالب کله پاچه و شب قبلش پای یک مرغ رو روی برنجش خورده بود!

    اون مرغه و گوسفنده ادم نبودن، این گربه ادم بود؟

     

    خواستم وسط داستان یه نمونه از خوددرگیری بی پاسخم رو نشون بدم

    بعد برم سراغ اصل مطلب

     

    خلاصه که به طرز شگفت انگیزی هیچ جا نه سوپری باز بود نه دکه ای بود

    اسنپ تقریبا سی ثانیه دیگه میرسید که یه جایی دور از خودم یه سوپری باز دیدم

    سریع رفتم که شیر و بگیرم و بیام بدم به گربه و رفع تکلیف بشه و برم سر کارم

     

    موتوری فلان فلان شده به جای اونجایی که من لوکیشن زدم، صاف اومد جلو در سوپری وایساد گفت شما اقای هاشمی هستی؟ 

     

    هیچی دیگه

    بچه هایی که با هم رفتیم بیرون از سر وقت بودن من با خبرن

    اصلا تو کتم نمیره کسی رو الاف کنم

    خلاصه که با این سطح از درگیری ذهنی که سر حیوونا دارم و با توجه به اینکه هیچ درگیری ذهنی سر الاف کردن مردم ندارم و کاملا میدونم کارم درسته، گربه رو بیخیال شدم و اومدم سر کار

     

    بیخیال که چه عرض کنم

    دو ساعتی ازش میگذره و هنوز دارم بهش فکر میکنم

    ولی به هر حال

    فکره از اون تناقضه میاد و اگر حل بشه گربه هم دیگه حله

    خلاصه که هنوز تکلیفمو با حیوونا مشخص نکردم

  • ۰ نظر
    • امین
    • شنبه ۲۹ آبان ۰۰