جمعه ساعت 8 شب از کلاس برگشتیم

مبین (داداشم) دنبالم بود

گفت بریم یه چیزی بخوریم

رفتیم یه فست فودی و تحویل غذاشون طول کشید و حدود ساعت حدود 10 رسیدیم خونه


از 7 صبح بیدار بودم و خیلی خسته بودم

وسط روز هم رفته بودم سینما و فیلم اخر حامد بهداد رو دیده بودم و اینقدررررررررررر بیمزه و بد بود که اصن نصف خستگیم تقصیر حامد بهداده به نظرم


به هر حال

خسته و کوفته رسیدم خونه و اومدم یه کم دراز بکشم که نماز نخونده خوابم برد

ساعت 3:30 دقیقه از خواب پریدم

دیدم چقدر زنگ و پیام ... داشتم


حالا مگه خوابم میبرد دیگه...

تا میومد خوابم ببره یه کاری که باید انجام میشده و عقب افتاده رو یادم میافتاد دلشوره میگرفتم

سریع پا میشدم توی یادداشت های گوشی مینوشتم که تا صبح پاشدم انجام بدم

دوباره تا میومدم بخوابم یه کار مهم دیگه

یه کاری که چک کردن لازم داره و ...


میگن توی خواب ادم ذهنش شروع میکنه به مرتب کردن فکرا

لامصب چه خبره اون تو...