استاد دانشگاهمون بعد حدود 5-6 سال که ندیده بودمش و بیشتر اینستاگرام و یکی دو بار تماس و ... داشتیم دعوتم کرد خونه اشون

گفت دارم میرم از ایران بیا همو ببینیم

همو دیدیم

و به معنا واقعی از نظر من 5 دقیقه صحبت کردیم ولی بیش از یک ساعت گذشت...

 

از اول تا اخر حرفش هم رفتن بود

میگفت برو

من هم سن تو بودم راحتتر بود برام

اشتباه کردم

گفتم مامانم سختشه (دقیقا یکی از دلایل اصلی من) گفتم اینجا پول خوب در بیاریم بهتر میشه زندگی کرد (دلیل دوم من :-)) ) و ...

خیلی حل داده شدم واسه رفتن

 

اون بنده خدا یه چیزی میدونست میگفت "اساتید" در دانشگاه ها دانشجوها رو دعوت به رفتن نکنن

میدونست چقدر این کار زیاد و البته از سر دلسوزی انجام میشه

و خوب وقتی حرفی از دل بر میاد بر دل میشینه...