هیچ وقت به یه تصمیم درست و جامع در مورد حیوونا نرسیدم

اخر چی حسابشون کنم، چه حسی نبست بهشون داشته باشم

 

مثال میزنم:

امروز توی راه یه گربه کوچولو که تیو یه فنجون جا میشد (بدون اغراق) وسط پیاده رو خودشو جمع کرده بود و اروم میو میو میکرد

اسنپ داشت میومد

گفتم سریع میگردم یه جا یه سوپری پیدا میکنم یه شیری چیزی براش میریزم

نمیدونم اصلا مشکلش این بود یا نه ولی دلم میخواست یه کاری کنم

 

اصل داستان چیز دیگه است که در ادامه میگم

اما همینجا هم تناقض شروع میشه

کسی دنبال کمک به یه گربه بود، که همین چند وقت پیش حدودا یک دهم یه گوسفند کامل رو در قالب کله پاچه و شب قبلش پای یک مرغ رو روی برنجش خورده بود!

اون مرغه و گوسفنده ادم نبودن، این گربه ادم بود؟

 

خواستم وسط داستان یه نمونه از خوددرگیری بی پاسخم رو نشون بدم

بعد برم سراغ اصل مطلب

 

خلاصه که به طرز شگفت انگیزی هیچ جا نه سوپری باز بود نه دکه ای بود

اسنپ تقریبا سی ثانیه دیگه میرسید که یه جایی دور از خودم یه سوپری باز دیدم

سریع رفتم که شیر و بگیرم و بیام بدم به گربه و رفع تکلیف بشه و برم سر کارم

 

موتوری فلان فلان شده به جای اونجایی که من لوکیشن زدم، صاف اومد جلو در سوپری وایساد گفت شما اقای هاشمی هستی؟ 

 

هیچی دیگه

بچه هایی که با هم رفتیم بیرون از سر وقت بودن من با خبرن

اصلا تو کتم نمیره کسی رو الاف کنم

خلاصه که با این سطح از درگیری ذهنی که سر حیوونا دارم و با توجه به اینکه هیچ درگیری ذهنی سر الاف کردن مردم ندارم و کاملا میدونم کارم درسته، گربه رو بیخیال شدم و اومدم سر کار

 

بیخیال که چه عرض کنم

دو ساعتی ازش میگذره و هنوز دارم بهش فکر میکنم

ولی به هر حال

فکره از اون تناقضه میاد و اگر حل بشه گربه هم دیگه حله

خلاصه که هنوز تکلیفمو با حیوونا مشخص نکردم