چند ماهی هست که اوضاع به اندازه کافی، برای رشد بیشتر و سود بیشتر و ... مساعده

یعنی اگر مرگ و زندگیم به رشد وابسته بود، میتونستم رشد کنم

ولی نکردم...

 

فکر میکنم توی همون تله قدیمی افتادم

تله قبل از سربازی

 

من سالهای قبل از سربازی هم وقت داشتم، هم تخصص، هم ارتباطات خوب و کلا هرچیزی که برای یک رشد و درست و حسابی لازم دارم

ولی به جاش فقط خوب "فکر میکردم"

ایده های خوب

حرف های به ظاهر قشنگ

 

یک دفتر ایده داشتم و افتخار میکردم که ادم ایده پردازی هستم

البته اون موقع ها اسم قشنگ روش میذاشتم

الان میگم ایده پرداز بی عمل

حرف مفت زن

به درد نخور...

 

دقیقا مشکل اون موقع این بود که به اندازه کافی احساس نیاز نمیکردم

چون وقت داشتم که خیلی کارا بکنم، میگفتم صبح نشد؟ شب

شب نشد؟ فردا

و همچنان این داستان ادامه داشت

 

سربازی که رفتم وقتم کم شد

مجبور شدم برای اون تایم محدود که با خستگی هم همراه بود، یه برنامه ساده پیش پاافتاده بچینم

و همین رشد من رو به دنبال داشت!

 

نخواستم شاخ غول بکشنم

فقط خواستم یه پولی در بیارم

و برای این قضیه هم فقط هر آنچه که در دست داشتم رو گذاشتم وسط

همین

 

الان توی تله مشابه افتادم

کارهای روز مره پروژه ها رو میکنم

هروقت پروژه کم بشه، یه تکون به خودم میدم و اوضاع رو یه کم سر و سامون میدم

دوباره میافتم توی روزمرگی

توی تکرار

توی بی عملی

 

الان خیلی شرایط رشد بیشتر از قبل فراهمه

و من فقط باید به اندازه ای که موقع گشنگی غذا رو دوست دارم، همونقدر رشد و پیشرفت و کار رو دوست داشته باشم

 

و الان هم نیاز دارم (مثل قبل) یک هدف ساده و قابل دسترسی برای خودم مشخص کنم

و هر آنچه در توان دارم رو برای رسیدن بهش بذارم وسط

با تمام تلاش و قوا برم به سمت رسیدنش

 

رسیدنش رو بکنم آرزوی خودم

روی برگه زرده بنویسمش

و هر آنچه که در توان دارم برای رسیدنش بذارم وسط

 

خدایا به امید تو...