الان وسط چندتا کار خیلی مهم و نسبتا پر استرس هستم و معمولا این مواقع ذهنم میره سراغ یک سری چیزهای ریشه ای

 

الان هم رفته سراغ حسن

کسی که دارم از نزدیک میبینم چقدر تلاش میکنه ادم خوبی بمونه ولی من یه کم میترسم که نتونه زیاد دووم بیاره...

 

اما حسن کیه؟

 

حسن الان یه ادم نزدیک به 40 سال هست

حسن وقتی حدود 18 سال سنش بود یه دانش آموزش باهوش بود

توی رشته ریاضی خیلی با نمره های خوب قبول میشد و داشت خوب پیش میرفت

خیلی بچه خوبی بود اون زمانا

 

بابام تعریف میکرد بچه که بوده میبردنشون بهش پفک میدادن باهاش شطرنج بازی میکردن

ازشون میبرده!

نابغه طور

الانشم همینطوریه لعنتی

توی تخته و شطرنج مثل حالت very hard کامپیوتر بازی میکنه

 

یادمه مامانشو خیلی اذیت میکرد

بچگیم رفته بودم خونه اشون

دیدم روی دیوار جای چهارتا سوراخ هست

از مامانش پرسیدم این جای چیه؟

گفت حسن مشت زده تو دیوار!

پول میخواسته ندادن بهش ظاهرا

در کنار درس یه کم رزمی هم کار میکرد و زورش هم زیاد بود

 

اما بازم در کل بچه خوبی بود و اینده ای که ازش تصور میشد یه چیز عالی بود

اما خوب...

 

صحنه اشو یادمه

مادرش داشت جیغ میزد که حسن داره میمیره حسن داره میمیره

بابام رفت کمکشون

منم رفتم پشت سرش

بچه بودم

بابام تکونش داد، چرخوندش

حسن توی خواب بالا وارده بود و توی دهنش برگشته بود و داشت خفه میشد

بابا کلی زور زد حسن به حال معمولش اومد

یکی خوابوند تو گوشش

 

من اون موقعا نمیفهمیدم چی شده

بعدا فهمیده حسن معتاد شده بود

 

دقیقا توی اوج زور زدنای صدا وسیما برای جلوگیری از اعتیاد

همون موقع های که روزی شصت تا کلیپ و سریال امثال خط قرمز پخش میشد

نمیدونم تاثیر نداشت

یا حداقل برای اون نسل دیر شده بود

 

نمیدونم چرا معتاد شد

فقط یادمه اون زمانا لای کتابای توی خونه اشون با بچه ها عکس یه دختره رو پیدا کردیم

یه 3*4 سیاه و سفید

میخواستم برم به مامانش نشون بدم

فائزه نذاشت

گفت نه نکن براش بد میشه

شاید به اون قضیه ربط داشت

شاید نداشت

نمیدونم

 

هی بدتر میشد

یادم نیست چیکار میکردن براش

ولی یادمه هیچی افاقه نمیکرد

 

مادرش مرد

به حسن گفته بود حالم بده میبریم دکتر؟

برده بودش

توی راه پله خسته شده بود

حسن گفته بود تو بشین من برم ببینم دکتر هست یا نه

برگشته دیده افتاده توی راه پله

بغلش کرده بود اومده بود پایین برده بودش بیمارستان

گفتن تموم کرده

 

حسن بدتر شد

با باباش زندگی میکرد

باباش از مذهبی های شناخته شده محل بود

پیر

پدر شهید

امام جماعت یدکی مسجد! (وقتایی که امام جماعت اصلی نمیومد اون امام جماعت میشد)

باباش هیچ مدله باهاش ارتباط نمیگرفت

حسن کم کم شروع کرد وسایل خونه رو یواشکی فروختن

 

بابام گاهی بهش کمک میکرد

مامانم میگفت تو کمکش میکنی میره مواد میخره

میگفت من کمکش نکنم مجبور میشه بدزده و مواد بخره

ما میدونستیم حسن دزد نیست

بابا نمیخواست دزد بشه

 

حسن رو فرستادن کمپ ترک اعتیاد

خوب شد

اومد خونه

دوباره معتاد شد

 

یه مدت گذشت

دوباره فرستادنش کمپ

خوب شد

دیگه بد نشد

همه خوشحال بودن

قیافه بابا رو یادمه

هرچی داشت ور میداشت میاورد میداد بهش

کاپشنی که کربلا خریده بود رو اورده بود براش

شب اول رفت جاش رو هم براش اورد انداخت

 

قبل همه این ماجراها حسن یه شبایی میرفت پلی استیشن یک کرایه میکرد میاورد تا صبح بازی میکردیم

رزیدنت اویل بازی مورد علاقه اش بود

اون روزی که برای بار دوم اومده بود و تقریبا همه مطمئن بودن حسن خوبه خوب شده...

نشستم براش سیر کامل بازی اویل رو تعریف کردم :-D

که این چند وقت که نبودی چی شده و اینا

یا بعضی وقتا میشستیم با هم دیجیمون میدیدم

داستان اونم براش گفتم کامل

 

قبلا چندین بار جاهای مختلف لباس فروشی کار کرده بود

این بار هم رفت پیش پسر خواهرش توی بوتیک مشغول به کار شد

 

پدرش مرد

موند تنها توی خونه یک خونه بزرگ که داره ذره ذره خراب میشه

بدون سرمایه

با یک حقوق ثابت

 

خونه هم درگیر کارهای وراثت هست و سندش به مشکل خورده

البته که خواهر برادرها هم سهم خودشون رو میخوان

ولی به هر حال اگر این لعنتی فروش بره یه چیزی دستش رو میگیره

نهایتا همونم باید بده یه خونه دیگه رهن یا اجاره کنه احتمالا

 

میومد کتاب های مختلف که خوندم رو بهش میدادم

برایان تریسی

رابرت کیوساکی

آدرس سایت متمم و سوخت جت و ... رو بهش دادم و در موردش صحبت میکردیم

میخواد یه کارایی بکنه اما نمیشه ظاهرا

شایدم نمیتونه

 

من مدلم کلا اینجوری هست که از اکثر افراد توقع دارم بتونن یه موفقیت کوچیک رو لااقل به دست بیارن

از حسن توقع ندارم

حسن روزای سختی رو پشت سر گذاشته

حسن حق داره کند باشه

خیلی کند

 

حسن این روزا خیلی خوب و مظولمه

دندون درد داشت

از ترسش مسکن قوی نمیخورد که یه وقت...

حسن حتی سیگار هم دیگه کم میکشه

 

همه زندگیش شده کار

مثل یه ربات

نه رابطه ی درست و حسابی

نه کاری که جای پیشرفت داشته باشه

عملا میشه گفت "نه آینده ای"

 

من دلم برای حسن میسوزه

من قلبا حسن رو دوست دارم

کاش حداقل  من لعنتی یه کم کمتر تنبلی کنم

شاید تونستم به حسن کمک کنم آینده ای داشته باشه...