محسن یکی از بچه های پادگان بود که در مدت کوتاهی ما خیلی با هم رفیق شدیم

دلیلش هم این بود که شباهت های زیادی بهم داشتیم و حرف همدیگه رو میفهمیدیم

حالا اینا رو ولش کن


من و محسن یکی دوبار که اتاق ما خالی بود نشستیم به شطرنج بازی کردن تو کامپیوتر اتاق ما

بعد قضیه حالت کل کل پیدا کرد

روز آخری هم که رفتم پادگان گفتیم بشینیم یه دست بازی کنیم و ببینیم برنده نهایی کیه

ما  اومدیم بازی کنیم یکی از این سرباز جدیدا اومد گفت اقا من میخوام بخوابم ، شماهم که سرهنگ و سروانتون نیست (فقط یه کادر از بخش ما بود بقیه مرخصی بودن)

چراغو  خاموش کنیم ، در رو هم از تو قفل کنیم اون یه کادری هم نیاد یه وقت ، بعد شماها بازی کنید منم اینور بخوام

گفتیم حله اقا بخواب

خلاصه یه ربعی گذشت و ما مشغول بازی بودیم که کادریه اومد در رو باز کنه دید باز نمیشه

رفت اونور از سربازای دیگه بپرسه ماها کجاییم

ما سه تا هم گفتیم اقا خیلی شیک قفل و باز میکنیم و میریم بیرون و انگار نه انگار که ما در رو قفل کردیم


در رو باز کردم رفتم بیرون کادریه هم از اونور اومد

اقا اومد و دیدم برق خاموشه (یادمون رفته بود روشن کنیم)

منم از اتاق دارم میام بیرون

یه مقدار مشکوک شد

دید پشت سر من محسن هم اومد بیرون

این بنده خدا هول شده بود نمیدونست چی شده

نه گذاشت نه برداشت ، برگشت گفت "هاشمی ، داشتی تو اتاق با محسن چیکار میکردی؟"


اقا اینو که گفت من و محسن زدیم زیر خنده

حالا کادریه جدی جدی ترسیده بود که یه وقت اتفاقی افتاده باشه

دید ما میخندیم اونم زد تو فاز اینکه شوخی کرده و اینا

یه ذره که گذشت محسن تازه فهمید چی بهش گفته


همینطور که میخندید میزد تو سر خودش میگفت خاک بر سر من کنن

نمیگه با هم چیکار میکردید ، میگه هاشمی با محسن چیکار میکردی

اخه چرا :-D


خیلی خوب بود انصافا

محسن نابود شد

تازه تو شطرنجم بردمش

دیگه اون روز کلا چیزی واسه از دست دادن نداشت :-D