دراز کشیدم روی زمین

چشمام رو بستم

روی پوست صورتم زِبری فرش رو حس میکردم ، طرح  و نقشش رو

دلم میخواست یه چیزی بگم

خودمو ول کرده بودم

رهای رها

هرچی به گلوم برسه و دهنم برسه بگم

هرچی هر کاری هر حرفی هر فکری


خسته بودم

بی خوابی ، کار ، سر و کله زدن با یک مشت نفهم توی سربازی

فکر کنم یه 30 - 40 باری همینجوری هی گفتم "خدایا خسته ام"


"خسته" نمیشدم از گفتنش ، سیر نمیشدم

هربار که میگفتم انگار یه کم سبک میشدم

حس میکردم خودش داره نگام میکنه


همیشه وقتی از سربازی و سختیش حرف میزنم حس بدی دارم

اینکه طرف مقابلم نمیفهمه چی میگم

ولی اینبار نه

قشنگ ، راحت ، سبک ، بی هیچ فکر و خیال و آنالیزی

خدایا خسته ام

خدایا خسته ام

خدایا خسته ام

...


میگفتم ، تکرار میکردم مثل یک ذکر

فک نکنم تا به حال هیچ ذکری رو اینقدر عمیق و از ته دل گفته باشم

واقعا خسته بودم

واقعا خسته ام

خدایا ، واقعا خسته ام


اخراش که رسیده بود

خجالت میکشدم ، فقط اولاش با خیال راحت بود

همیشه همینطوری بودم

همیشه وقتی میام از چیزی گله کنم از ته وجودم سنگینی خجالت رو حس میکنم

من حق ندارم گله کنم ، ناراحت بشم یا هرچی

اصلا شدم هم حق ندارم بگم 

گفتم هم حق ندارم از ته دل بگم

مگه من چه مشکلی دارم؟


شاید خجالتم ریخته

هنوزم حس بدش رو دارم ولی با همین حس بد بازم میگم 

خدایا خسته ام

خواسته ای ندارم

ولی خسته ام

دلم میخواد تموم بشه

برای همین

دلم میخواد نباشم اگر قراره اینجوری...

خدایا خسته ام