مجید رو توی وبلاگ قبلیم معرفی کرده بودم

همون که بهش میگیم "غذا حروم کن"

شایان هم که همون تپل دوست داشتنی که داستان های زندگیش بیشتر شبیه اقای همساده اس

حالا یه هم سلولی دیگه هم داریم که اوایل بهش میگفتیم حضرت زل (این دو ماه بعد از من اومد و در حال حاضر جدیدترین سرباز محسوب میشه)

حضرت زل قضیه اش چیه؟

شما ساعت 8 صبح میرفتی تو اتاقشون میدی مثلا داره به گوشه شمال غربی اتاق نگاه میکنه

همینجوری ، بدون تکون ، بدون پلک

بعد نه میرفتی تو اتاق میدیدی عینا همین حالته

10 میرفتی میدیدی بله بلاخره تغییر کرده شکر خدا این بار به شمال شرق زل زده :-| :-D

یه همچین مایه هایی

بعد از یه مدت متوجه ویژگی دیگه ای داخلش شدیم که دیگه بهش نمیگیم حضرت زل میگیم الهه بی ربط یونان


اومد تو اتاق

ازم سوال پرسید که آره میخوام سایت بزنم قضیه چه جوریه؟

براش توضیح دادم که اره کلی اینجوری و اونجوریه

حالا بگو میخوای چه سایتی بزنی؟ گفت فلان سایت و یه کم توضیح داد

منم براش قضیه رو باز کردم و در حد یه مشاوره حرفه ای بهش گفتم باید چیکار کنه

آقا حرف من هنوز منعقد نشده بود این یهو بدون هیچ عکس العملی نسبت به یک ربع سخنرانی من برکشت گفت آره امروز هواهم یه کم سرد کرده بود :-|

من موندم

یعنی داغون شدم

به قول این مسخره بازی جدید راه افتاده در تلگرام ، دیگه اون ادم سابق نشدم

یه بار و دوبار و سه بارم نبودا

ده ها بار همینجوری هممون رو زد ترکوند

وسط یه حرفی که مجید داشت با هیجان میزد ، یه لحظه سکوت کرد مجید ، این برگشت در مورد یه قضیه 100 در 100 بی ربط حرف زدن

همه امون برگشتیم بهش گفتیم اخه پروفسور این حرفت چه ربطی به حرف مجید داشت که یهو میگی؟

میگه همینجوری گفتم سوال شد برام

بابا یه دو دقیقه ارزش بده به طرفت خوب


اصن یه موجودی ولی


یه راهی داریم برای بیرون اومدن سربازا از پادگان که از یه زیر گذر رد میشه

بعد این عرضش زیاده

در حد مثلا رد شدن سه تا ماشین از بغل هم

حالا یه روز شایان و الهه بی ربط و "اوس بشیر" (در آینده معرفی خواهد شد) باهم داشتن از این راه میرفتن بیرون

بعد همه رفته بودن و زیرگذر خالی بوده (در حالت معمولش با وجود بزرگ بودنش پره پره میشه چون تعداد سربازار به شدت بالاس)

اینا میان رد بشن از اینجا میگن اقا تند تر بدوییم این یه تیکه رو رد بشیم بریم تا در رو نبستن

بعد یه سرگرد و یه نفر کارمند داشتن گوشه چسبیده به دیوار این زیرگذره حرف میزدن

یه فضایی در حد یه کامیون یه ورشون خالی بوده برای رد شدن

الهه جان فیکس میندازه از وســـــــــط این دوتا بدبخت که داشتن میحرفیدن در میشه :-|


یارو سرگرده کم مونده بوده قاطی کنه

خوب حقم داشت انصافا

بهش میگم خداییش چرا اینکارو کردی؟

میگه حواسم نبود سرگرده ! میگم داداش اصلا درخته اصلا ادم نیست چرا اون فضای به اون بزرگی رو ول کردی از اونجا رفتی

خندید فقط

خودشم توی بعضی کاراش میمونه ما دیگه هیچی

گفتم این همه از پادگان مینالم یه کمم خاطره باحال بگم ازش


روزاتون خوش

یاعلی